جستجو آ ا ب پ ت ث ج چ ح
خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ظ
ع غ ف ق ک گ ل م ن و ه ی

۱۳۸۸ تیر ۲۹, دوشنبه

خاطرات دختر شاه امان‌الله خان غازی

از: کاندیدای اکادمیسین محمداعظم سیستانی

در سميناری که بمناسبت تجلیل از ٨۵ مین سالگرد استرداد استقلال کشور، زير عنوان "غازی امان‌اﷲ خان د خپلواکی ستورى" در شهر کلن آلمان در اواخر ماه اگست ٢٠٠۴ تدوير یافته بود، من از سویدن و شاهدخت هندیه جان از روم و شاهزاده احسان‌الله و لیلی طرزی خانمش از سویس و مهمانان دیگر از انگلستان و دیگر شهرهای اروپای مرکزی اشتراک ورزیده بودند. سمينار از جانب "د افغانستان د کلتوری ودی تولنه" به ابتکار رئیس آن انجمن آقای زرین انخور با حضور تخمین ٨٠٠ نفر افغان، در حومه شهر کلن برگزار شد و از ساعت ٣ بعد از ظهر تا یک بعد از نصف شب با اجرای برنامه‌های جالب علمی و هنری ادامه یافت.


هندیه دافغانستان دختر شاه امان‌الله در بیانیه خود از خاطرات پدرش متذکر شد و گفت: "از پدر مرحومم خاطرات فراموش ناشدنی دارم. درعین زمان خاطرات جالب و پر محبت دارم. در دوران طفولیت ما هر روز رخصتی ما را برای قدم زدن به پارکهای مقبول روم می‌بردند. در جریان سال هنگامی که روزها طولانی می‌شد ما را به موتر خود به بیرون از شهر و به لب بحر می‌بردند. برای ما اطفال جشن بود، بخاطری که با ما بازی می‌کردند و با ما خوش و مهربان بودند. وقتی که هوا صاف می‌بود، پدرم خوش داشت که غروب را تماشا کند. وقتی که آفتاب نزدیک به غروب و رنگ سرخ و نارنجی و گلابی می‌شد، ایشان غروب را به حالت اکرام تا آخر تماشا می‌کردند. ما دور پدر جمع می‌شدیم اگرچه اطفال شوخ بودیم، ولی در این لحظات خاموش می‌بودیم، چون می‌خواستیم به حالت متفکر پدرم احترام بکنیم.

از وقت طفولیت ما را تعلیم اسلامی دادند، سعی می‌کردند ما به وطن عزیز خود و ملت افغانستان عشق وعلاقه پیدا کنیم. ما را مقابل خود ایستاده می‌کردند و مثل یک معلم خوب ما را درس تاریخ و دین اسلام می‌دادند. برای ما درس تاریخ قدیم و جدید افغانستان می‌دادند. راجع به پروژه های خود و آرزوهای خود برای یک زندگی بهتر و آرامتر و خوشبختی زنان و مردان افغانستان و برای یک افغانستان نوین، تشریح می‌دادند و مخصوصاً برای زنان، برای ما می‌گفتند: تا وقتی که زنان کشور تعلیم نداشته باشند، هیچوقت نمی توانند اطفال سالم به محیط خانواده و جامعه تقدیم نمایند. قبله گاه ما همیشه در غم تعلیم و تحصیل ما و درغم صحت ما بودند. واقعاً به اثر تشویق ایشان همه خواهران و برادران من به تحصلات عالی رسیدند. مثل انجنیر احسان‌الله، همیشه از مصارف اضافی جلوگیری می‌کردند، مگر در قسمت تحصیل هیچوقت دریغ نمی کرد، با وجودی که شرایط اقتصادی خوب نداشتیم.

پدرم از طفولیت برای ما عشق پایان ناپذیر به وطن را انتقال دادند. همیشه می‌گفتند که برای هر فرد افغانستان احترام داشته باشیم. غریب یا پولدار، مهم یا غیر مهم و به تمام اقوام احترام بگذارید. این توصیه‌ها را من هرگز فراموش نکرده‌ام و فراموش نخواهم کرد.

مادرم ملکه ثریا، مادر شیرین و درعین حال بسیار جدی بودند. برای ما همیشه آداب و برخورد اجتماعی را یاد می‌دادند. مثلاً، چیزی که من هیچوقت فراموش نمی کنم، می‌گفتند: حتی وقتی که میان خود حرف می‌زنید مواظب باشید، آن نفری که تصادفاً از کنار شما تیر می‌شود، حرف های شما برایش برنخورد. می‌گفتند باید کمبود طرف مقابل را درک کنید، ولی خودتان جدی وعادل باشید. این قوانین برای زندگی خیلی مهم است. من کوشش می‌کنم اینها را مراعات کنم ولی خیلی مشکل است و بعضی اوقات نمی توانم همین توصیه ها را که از والدین خود به ارث برده ام به اولادهای خود انتقال دهم. به مرور زمان ماهمه اولادهای غازی امان‌الله خان با زندگی خود مصروف شدیم، ولی همیشه با پدر رابطه خطی داشتیم. تا انیکه متاسفانه درسال ١٩۵٩ پدرم سخت مریض شدند و دریک شفاخانه به ساعت هفت صبح روز ٢۵ اپریل ١٩٦٠ چشم از دنیا بستند. هندیه افزود که بعد از هفتاد و پنج سال هنوزهم ملت افغانستان همیشه با احترام و با افتخار از ایشان یاد می‌کند و در قلب هر افغان جای دارند. به حیث دختر امان‌الله خان پدر بزرگوارم همیشه در قلبم و درخاطراتم زنده هست." (سخنان هندیه جان مطابق ادبیات خودش ضبط شده است.)

هندیه دافغانستان در پاسخ پرسشى درباره آخرين روزهاى حيات غازی امان‌اﷲ خان گفت: شاه امان‌الله هنگامی که بر بستر مرگ افتاده بود، از من خواهش کرد تا صداى استاد قاسم را براى به او بشنوانم تا تصور کند که او در افغانستان قرار دارد و در وطن خود چشم از جهان مى پوشد. وطنی که باشندگان آن زمان طرفداری از او را نکردند و حالا متاسف هستند که مدت سلطنت شان زیاد طول نکشید. در اين لحظه رعشه در صدا و دستان خانم هنديه پيدا شد و بغض راه گلويش را گرفت و چون می‌خواست آب بنوشد نتوانست گيلاس آب را بلند کند و دوباره گيلاس را برجايش گذاشت و حضار با وجود تأثر برايش کف زدند تا تعادلش را دوباره دريابد، مگراو نتوانست به سخنانش ادامه دهد و به مشکل بجايش برگشت. سخنان خانم هنديه فضاى محفل را سخت تحث تاثيرقرار داد و من متوجه بودم که بسيارى از زنان و مردان محفل هنگام شنيدن اين خاطره و آن احساس عميق وطن‌دوستى شاه امان‌اﷲ می‌گريستند. روان آن شاه مردم دوست و آزادی خواه شادباد!

یکی دو خاطرهً دیگر از شاهدخت هندیه:

شاهدخت هندیه دافغانستان، دو روز بعد همراه نگارنده در دعوتی اشتراک ورزید که از طرف دوست گرامی و دیرینم انجنیرستارمینووال و خانم مهربانش دکتور رحیمه جان حمیدی در حومه شهر کلن ترتیب شده بود. قبل از عزیمت به محل دعوت من وهندیه جان فرصت یافتیم تا بر پل رودخانه راین در شهر کلن قدم بزنیم. از شاهدخت پرسیدم از اعلیحضرت مرحوم و ملکه مرحومه برای من تعریف کن که در خانه چه می‌کردند؟ گفت: پدرجانم بسیاری وقتها برای ما از افغانستان تعریف می‌کرد و سعی‌شان این بود که ما را با روحیه وطن دوستی تربیت کند. شاه تمام کارهای خانه را خودش انجام می‌داد: کار خرید مواد خوراکه و ترمیم خانه و رنگمالی و نجاری خانه را خودش می‌کرد و اگر موترش خراب می‌شد، مثل یک میکانیک موتر زیر موترش دراز می‌کشید و آنرا درست می‌کرد.

مادرم متوجه تربیت ما بود و به ما یاد می‌داد که چگونه با مردم برخورد داشته باشیم و چگونه لباس بپوشیم و کدام لباس‌ها را در کدام موقع بپوشیم. چگونه در میان خود گپ بزنیم که بکسی برنخورد. می‌باید هیچوقت بر دیگران خورده گیری نکنیم ونخندیم. یادم است که همسایه ایتالوی ما که شنیده بود پدرم پادشاه افغانستان بوده و حالا در همسایگی او زندگی می‌کند، خواست به دیدن پدرم بیاید. روزهای تابستان و هوا بسیار گرم شده بود. یکبار دیدیم مردی که بسیار چاق بود و دریشی پشمی پوشیده بود به بخانه ما آمد. او تمام تکمه های دریشی خود را بسته کرده بود وعرق از سر و رویش جاری بود. وضعیت آن مرد واقعاً خنده آور بود و من و خواهرم ناجیه که از همه خوردتر بودیم، در دل خود به حال آن مرد می‌خندیدیم ولی نمی توانستیم به صدای بلند خنده کنیم. همین که او از خانه ما رفت. من و خواهرم با صدای بلند شروع کردیم به خنده کردن و گفتیم اگر چند دقیقه دیگر او اینجا نشسته می‌بود شاید از گرمی می‌مرد. خلاصه مادرجانم ما را نشاند و گفت که شما نباید بالای کسی که بخانه شما آمده و شما را احترام کرده است، بخاطر این که چرا دریشی پشمی در تابستان پوشیده خنده کنید. شاید به آن مرد جز همین لباس دیگر لباسی نداشته است، پس نباید بخاطر لباس انسانها را احترام کرد.

داستان ازدواج شاهدخت هندیه با کاظم ملک، زمیندار ایرانی هم شنیدنی وهم جالب است. از خانم هندیه پرسیدم که چگونه با کاظم ملک ایرانی آشنا وازدواج کرده است؟ او با مهربانی و خنده که نشان از تربیت ذاتی و خانوادگی وی می‌کند، پاسخ داد: کاظم ملک دوست برادرم در مکتب بود و همیشه به خانه ما می‌آمد. من در آن موقع به کورس رقص می‌رفتم. یک روز که کاظم ملک در خانه ما نشسته بود، من به مادرجانم گفتم که وقت شروع کورس کم مانده است و باید من عجله کنم تا خود را به وقت به کورس برسانم. کاظم ملک گفت من با موترم می‌توانم هندیه را برسانم و باز پس برگردم. مادرم گفت: از این چه بهتر که کاظم ملک ترا با ماشین خود به کورس می‌رساند، اگر با ماشین او بروی به وقت خود می‌رسی، گفتم خوبست. بعد به ماشین کاظم ملک نشستم وماشین بسوی آدرس کورس حرکت کرد. وقتی نزدیک کورس رسیدم، گفتم همینجا ماشین را نگهدار من پیاده می‌شوم. کاظم گفت: می‌توانم تا ختم کورس من اینجا منتظرت بمانم؟ گفتم نخیر من خودم می‌توانم بیایم. کاظم ملک گفت: میدانی هندیه جان! من عاشق توهستم و اگر روزی ترا خواستگاری کنم وترا بمن ندهند من خودم را می‌کشم. گفتم من که اصلاً ترا دوست ندارم و بدون رضایت من پدرجانم هرگز چنین تصمیمی نمی گیرد. او گفت اینرا نگو که بخدا همین اکنون خودم را می‌کشم. گفتم اختیارداری من که ترا نمی خواهم. همین که این حرفم را شنید فوراً یک قوطی تابلیت را از جیبش بیرون آورد و گفت: قسم می‌خورم که اگر بازبگویی ترا نمی خواهم خودم را با این داروها می‌کشم. گفتم اختیارداری! دیدم او تمام آن تابلیتها را یکباره بدهن خود انداخت وقورت داد. گفتم چی می‌کنی، مگر دیوانه شده‌ای؟ تابلیت‌ها را تف کن و نخور! مگر او تابلیت‌ها را خورد وهمانجا دیدم از دهنش کف سفید بیرون می‌آید. تاکسی را صدا زدم و او را به شفاحانه بردم، دکتوران او را تحت معالجه گرفتند، مگر او بیهوش بود.

من بخانه آمدم و جریان را به مادرجانم گفتم. برادرم فوراً بسوی شفاخانه حرکت نمود و تا فردا صبح کاظم ملک به هوش نیامد بود و بعد وقتی به هوش آمد، برای برادر و پدرم گفته بود که اگر هندیه با من ازدواج نکند، من دوباره خود را می‌کشم. پدرجانم بخانه آمد و درحالی که مرا در بغل گرفته بود از بینی من گرفت و گفت: تعجب می‌کنم که کاظم ملک عاشق این بینی یچق شده درحالی که من از تو کرده دختران قشنگتری دارم. بعد از این ماجرا بود که من بر اثر توصیه‌های مادر و پدرم به ازدواج با کاظم ملک راضی شدم تا زندگی یک انسان را نجات داده باشم. اما وقتی ما به ایران رفتیم من بیکار بودم و این بیکاری مرا ناراحت می‌ساخت. بالاخره من یک شغل برای خود پیدا کردم و آن شغل کمک به زنان فقير و بيمار و جزامى بود، که کارى آسانی نبود. اما کاظم ملک از این کارم راضی نبود و می‌گفت تو به چنین کارها ضرورت نداری و این شغل را رها کن! بعد از مدتی من آن شغل را رها کردم و مسئولیت سرپرستى کودکان نوزاد از والدين معتاد را متقبل شدم.

با اینکارم نیز کاظم ملک راضی نبود و من که به این کار خود علاقه بسیار داشتم، سخن کاظم ملک را رد کردم و بکارم ادامه دادم تا اینکه ادامه زندگی با ملک مشکل شد. گفتم اگر بکار کردن من در این شغل راضی نیستی از هم جدا می‌شویم. بالاخره درحالی که دو دختر: بنامهای ثریا وهمدم از کاظم ملک داشتم، از اوجدا شدم وبا دخترانم به ایتالیا برگشتم و به والدین خود پیوستم. در سال ١٩٦٦ هنديه با داکترعبدالرؤف حيدر که در رشته اقتصاد از آلمان دکترا گرفته بود، ازدواج نمود. داکتر رؤوف همانست که در کابينه داود از١٩٥٣ تا ١٩٥٤ وزير تجارت بود. هنديه از داکتر رؤوف صاحب پسرى بنام اسکندر است که اکنون سی و هشت سال دارد و با مادرش در روم زندگى می‌کند. از خاطرات تلخ شاهدخت هندیه جان، فقر شدید خانواده اعلیحضرت شاه امان‌الله در دوران جنگ دوم جهانی در ایتالیا بود. در راه رفتن به خانه آقای مینووال، هندیه جان برای ما از زندگی خود در دوران جنگ جهانی دوم تعریف کرد و گفت: تلخ ترین روزهای زندگی ما در دورهً جنگ این بود که ما هفته ها و ماه ها تنها شغلم می‌توانستیم بخریم و بخوریم و گوشت درک نداشت و اگر پیدا می‌شد بسیار گران بود وما توان خرید آن را نداشتیم. پدرجانم برای آنکه من و خواهرم ناجیه که هفت وهشت ساله و خورترین خانواده بودیم، دچار سوء تغذی نشویم و از رشد جسمی عقب نمانیم، هر سال برای مدت سه ماه ما را به یک موسسه خیریه در سویس که از طرف کلیسا سرپرستی می‌شد می‌فرستاد تا در جمله سایر دختران و اطفال بی سرپرست ازماهم سرپرستی صورت بگیرد. در آنجا برای ما غذای بهتری داده می‌شد که در آن گوشت و پنیر و شیر هم بود و بعد از سه ماه دوباره به روم برمی گشتیم. چون بازهم خوراک ما شغلم بود، بزودی ما دوباره لاغر می‌شدیم. و این بسیارمشکل است که آدم عوض نان خشک وعوض گوشت وعوض شیر و پنیر و مسکه ویا برنج و سبزی گوشت، شب، چاشت و حتی صبح شلغم بخورد.

هندیه شرح می‌داد که بار آخری که پدرجانم ما را به سویس به همان موسسه خیریه فرستاد، بجای سه ماه، مدت دو سال در آن جا باقی ماندیم. اگرچه قانون آن موسسه از سه ماه بیشتربکسی اجازه نمی داد که بماند، مگر به دلیل شدت جنگ و بسته شدن سرحدات میان ایتالیا و سویس ما تا دوسال ماندیم و خوشبختانه که رئیس آن موسسه پدرجانم را می‌شناخت و ما را از موسسه بیرون نکرد و ما دوسال تمام در سویس ماندیم وخوشحال بودیم که اگر از خانواده بدور هستیم مگر خوراک و پوشاک بهتر نسبت به خانه برای ما میسر می‌شد و زمانی که جنگ به آخر رسید، ما توانستیم دوباره به ایتالیا نزد خانواده برگردیم در ترمینل قطار ریل پدرجانم برای بردن ما آمده بود.

هندیه جان گفت: در تمام مدت دوران جنگ من فقط یک پیراهن داشتم و با احتیاط از آن فقط در دعوتها استفاده می‌کردم که پاره نشود. بالاپوش زمستانی نداشتم. من بالاپوش برادرم را که ابتدا پدرم مدتها آن را پوشیده و کهنه کرده بود و بعد به برادرم رحمت الله رسیده بود و بعد از او به برادر دیگرم احسان‌الله رسیده بود و او آن را رویگردان کرده بود و می‌پوشید، سرانجام برای من رسید و من آن را نزد خیاط بردم و گفتم که آنرا برای من چپ و روی کند، خیاط گفت: دخترجان یک لباس فقط یکبار می‌تواند روی گردان شود و این دیگرآنقدر کهنه است که نه چپه می‌شود نه راسته. بناچار همان بالاپوش را من پاره کردم و از قسمت‌های پشت آن برای خود دامن ساختم. بدین سان روزگار می‌گذشت.

شاهدخت هندیه جان که خود سختی‌های زندگی را لمس کرده و به اصطلاح از دل مردم گرسنه می‌آید، می‌داند که کمک به یک انسان محتاج چقدر ارج ناک و چقدر یک عمل انسانی و بشردوستانه است. به همین دلیل او تا همین اکنون هم برای کمک به کودکان و زنان بی سرپرست افغانستان خود را به این در و آن در می‌زند و لباس و دوا و کفش و حتی زیورات غیر مود روز را از زنان ایتالیایی جمع آوری می‌کند و برای زنان و دختران محروم وهردم شهید افغانستان می‌رساند. در سال ٢٠٠٤ دوبار به افغانستان سفر کرده و در حدود دوصد کیلوگرام از اموال کمکی را از ایتالیا بوسیله طیارات نظامی آنکشور با خود به کابل انتقال داده و به زنان محتاج کابل تقسیم کرده است. اموال کمکی شامل پیراهن و جاکت های زنانه و طفلانه و بوت و زیورات زنانه است. هندیه جان تمام البسه ای که جمع آوری می‌کند هر یکی را می‌بیند تا اگر تکمه نداشته باشد تکمه آن را نصب نماید و اگر سوراخ و یا تار جاکتی از جا رفته باشد، آنرا دوباره ترمیم و یا رفو می‌کند و بعد از شستن و اتوکاری هر نوع آنرا بسته بندی می‌کند. یعنی لباس طفلانه را جدا و لباس بزرگان را جدا بسته بندی می‌کند. هندیه جان برایم گفت: از بس ترمیم کاری کرده ام اولادها نام مرا متخصص پینه کاری گذاشته اند. او افزود که از این کار خود راضی ام و برهیچ کسی منت نمی گذارم. او گفت: سفر با طیارات نظامی بسیار مشکل است، زیرا که صدای ماشین طیاره در داخل طیاره می‌آید و انسان را چنان کر و گنس می‌کند که تا دو سه روز بعد از رسیدن بازهم انسان صدای طیاره را در گوش خود حس می‌کند. خانم هندیه جان اکنون که هفتاد وشش سال دارد به من گفت که بازهم مقداری اموال کمکی تهیه کرده و می‌خواهد آنها را سال آینده با طیاره نظامی ایتالیا با خود به کابل انتقال بدهد و به محتاجین توزیع کند.[۱]


يادداشت‌ها



يادداشت ۱: اين گفت و گو را آقای کاندیدای اکادمیسین محمداعظم سیستانی با خانم هنديه دختر شاه امان‌الله انجام داده است.



پی‌نوشت‌ها


[۱]- سيستانی، محمداعظم، چند خاطره از شاهدخت هندیه، دختر شاه امان‌الله غازی، سايت اينترنتی افغان - جرمن: ٢٢/٠١/٢٠٠٦


جُستارهای وابسته



منابع


سايت اينترنتی افغان - جرمن