واندم که شــود اذا النجوم انکـدرت
من دامن تو بگیـــرم اندر سـُــئـِلـَت
گویم صنـــما بـِـا َیّ ِ ذنب ٍ قـُتـِلــَت
آخرین نشست علمی نوشتم؛ اولیناش کی و کجا بود؟ اولیناش در بهترین سالهای زندگی، آنگاه که در دانشکدۀ ادبیات دانشگاه کابل درس میخواندیـم و آن استاد روانشاد به ما متون کهن فارسی دری را میآموخت. من از کودکی اشعار بسیاری از شاعران کهن فارسی دری را از بر داشتم. هرگاه که استاد به خواندن متنی کهن با لهجۀ بسیار شیرین قندهاری میپرداخت، بیاختیار این بیت سعدی به یادم میآمد:
بباید از تو سخن گفتــن دری آموخت
با تبسّمی احترام شاگردان را پاسخ میگفت و مینشست. پیش از همه دو کارش توجه ما را جلب میکرد. نخست استفاده از دو عینک یا رفع و وضع عینک، هنگام خواندن متن و هنگام دیدن به سوی ما شاگردان، دیگر پیچاندن و بستن سر قلم، بیدرنگ پس از آن که نکتهیی را مینوشت؛ حتّی اگر برای چند ثانیه قلم بیکار میبود. پسانترها پی به دلیل منطقی و علمی این اعمال استاد بردیم. در همان سال دوم دانشکده بود که برای بار اول سخنرانی و کارگردانی استاد حبیبی را در جلسات علمی و کنفرانسها از نزدیک شاهد بودیم و آن شرکت ایشان در سمینار ترجمه بود که در تالار کتابخانۀ پوهنتون (دانشگاه) برگزار شد و به محصلان (دانشجویان) هم اجازه داده شد که در سمینار به گونۀ ناظر و سامع شرکت کنند. در آنجا دیدیم که چگونه ادیبان و دانشمندان جهان صحبت و حضور استاد حبیبی را مغتنم و گرامی میدانستند. به خصوص دانشمندان ایرانی و از همه بیشتر شادروان استاد دکتر پرویز ناتل خانلری، که پسانترها هم پیوسته استاد حبیبی را دوست میداشت و همیشه سعی در فراهم آوری رضای خاطر او داشت.
دورۀ دانشگاه و استفادۀ تعلیم و تعلّم رسمی و تدریسی استاد با ما سپری شد. دوسال پس از دانشگاه را در هرات و بلخ گذرانیدم. دوری از کابل مرا آزرده میداشت و آرزو میکردم که دنبال دل را به سوی کابل بتوانم گرفت و چنان شد.
در آن هنگام برنامهای برای تشکیل افغان آکادمی روی دست وزارت اطلاعات و کلتور بود. انجمن تاریخ افغانستان را، که یک سازمان موجود و عملا ً فعّال بود، هسته و مرکز ابتدایی این آکادمی (فرهنگستان) قرار دادند و بنده در مقام مدیر تحریرات افغان اکادمی به عضویت انجمن تاریخ افغانستان تقرر یافت. طول و تفصیل در مورد این مقام بدان جهت بود که استاد حبیبی رئیس انجمن تاریخ افغانستان بود و من پس از چند سال که از تلمذ ایشان محروم بودم، دوباره، و این بار با فرصت و امکانات بیشتر در واقع به حلقۀ درس ایشان داخل شدم.
حبیبی استادی بود که شاگردان هم از خامه و زبان و هم از کردار و رفتارش میتوانستند بیاموزند. حرکاتش آمیخته با تمکین و آرامش بود، که مردی روزگار دیده و کارآزموده بود. کم میگفت و آنچه میگفت سنجیده میگفت. در پژوهشهای زبان و ادب دری، که نگارنده درآن باب بیشتر با استاد در تماس بود، هر نکتۀ نو که میدید یا میشنید به کاوش و آزمایش و سرهسازی آن میپرداخت. به یاد دارم که همان سال برای مجلۀ آریانا مقالهای نگاشتم با عنوان مناصب لشکری و کشوری در تاریخ بیهقی؛ گویا مقاله پس از ویرایش دیگران برای تصویب انتشار در مجلـّه روی میز ایشان رسیده بود. بامداد یک روزبه اتاقی که من در آن کار میکردم آمد و با همان لهجۀ دوست داشتنیاش گفت: "این لشگر را شما در کجا با گاف خواندهاید؟" گفتم که من دقیقاً نمیدانم که در چند جا دیدهام و نیز نمیدانم که لشکر درست است یا لشگر! و البته تلفظ آن با گاف برای فارسی زبانان آسانتر است. گفت: بلی و ای کاش منبعی قدیمی برای درستی این ادعا میبود. هدف من از آوردن این مثال آن است که برخی با دیدن یک اشتباه، یا آنچه آنان اشتباه میپندارند، بیدرنگ نویسنده یا گوینده را محکوم میکنند و میخواهند که آنچه آنان میخواهند جایگزین آن گردد. امّا این عمل استاد حبیبی به پژوهشگر بختیار روشی بود کاری و خوشآموز، در برانگیختن ذوق پژوهش علمی. امروز پس از حدود ٣۵ سال از آن تاریخ هنوز این درس استاد حبیبی چون سرمشقی جلی زیب لوح یاد من است، و قامترسای آن مرد کهنسال را در برابر میز خویش احساس میکنم که به جای احضار من خودش با برگه و میکرو فیلم میآمد و میپرسید و راهنمایی میکرد.
برای ادارۀ انجمن تاریخ یک خانۀ دو طبقۀ قدیمی را در یکی از مناطق کابل به نام قلعۀ فتحالله به کرایه (اجاره) گرفته بودند. این خانه که مدتی طولانی محل ادارۀ انجمن تاریخ بود، در نظر من در آن روزها جای مناسبی برای این اداره بود. دنج و آرام، با سبک معماری چندین سال پیش، چمنکی سبز و شماری درخت زینتی و گلبنان که همه بیش از آن که آرایش تصنعی داشته بوده باشند، به گونۀ زیبایی طبیعی مینمودند. هر یک از اعضای انجمن تاریخ برنامهیی و پروژهیی داشتند که برخی با شتاب و سرزنده و برخی با طمأنینه و به آهستگی کار را پیش میبردند. مجلۀ آریانا به زبان فارسی دری هم از سوی انجمن تاریخ انتشار مییافت. اگر بخواهم پر کارترین عضو این انجمن را مشخص نمایم، خود استاد حبیبی بود. اما از میان شاگردان استاد حبیبی دو تن بودند که خود را وقف آموزش از خدمت استاد نموده بودند. این دو شاگرد آن روز، دو پژوهشگر دانشور و نامی امروز افغانستان یعنی استاد حبیبالله رفیع و استاد زلمی هیواد مل بودند.
از استاد حبیبی هر کس به اندازۀ علاقه و ظرفیت خویش میتوانست بیاموزد و بهرهمند گردد. آثار او در رشتههای مختلف هر یک نمونۀ بارز تبحر و دانش گستردۀ اوست. آثار او حتی کارهای زمان تبعید از مغتنمات ادبی به شمار میروند. در آن شمار است کتاب نوای معارک، که اگر درست به یادم مانده باشد، از تألیفات دور از وطن است. کتاب تاریخ افغانستان قبل از اسلام از آثاری است که تا امروز در شمار کتب ممدّ پژوهشی و یک مأخذ مهم در همه جا مورد استفاده است. این کتاب با قطع و صحافتی چنان دلپذیر در کابل چاپ شده بود که چندین بار دیگر که در ایران چاپ شد نیازی به کار مجدد نداشت، بلکه از روی همان چاپ کابل افست شد. این کتاب با فراوانی مآخذ کهن و دست اول غالباً جانشین آن مآخذ نزد محققان شده است. با آنکه نام کتاب تاریخ افغانستان بعد از اسلام است، تقریباً تاریخ و رخدادهای تمام منطقه را در بر میگیرد. کتاب مادر زبان دری یک مأخذ مهم برای پژوهشگران زبانشناسی و تاریخ زبان است. این کتاب به ترجمه و تفسیر و تحلیل کتیبۀ سرخ کوتل بغلان اختصاص دارد. کتاب تاریخ و هنر در عهد تیموریان، هنگامی که در شرق بودم، از جملۀ کتب روی میز من بود و آن را به اندازۀ همه کتب تاریخ هرات، که البته هر یک نزد من دوست داشتنی است، گرامی میشمارم (میترسم که این نکته را مدیر محترم سایت بخوانند و خود را به زحمت بیندازند و یک نسخه برای من تهیه و به این روی کرۀ ارض گسیل فرمایند. چون به زحمت ایشان راضی نیستم بهتر است که دوستان چیزی به ایشان نگویند. خودشان که مطمئـنـّاً این صفحات را نمیخوانند).
کارهای تصحیح و ویرایش استاد بسیار است که دوستان پژوهشگر به آن آثار آشنا خواهند بود. دوست مشترک ما و استاد گرامی من جناب روان فرهادی، که خداوند زندگانیاش را دراز داراد، در مجلد دوم تاریخ صرف و تلفظ زبان پشتو، شرح حال مفصلی از استاد حبیبی نوشتهاند که فهرست شماری از تألیفات استاد را نیز آوردهاند.
استاد حبیبی با آنکه در اداره هم گاهی دوستان را با خوش طبعیها و ظرافت طبع خویش محظوظ میساخت، اما در بیرون از محیط کار بسیار خوش مشرب و ظریف و خندان بود. از عمر دراز و پر بار خویش انبوهی خاطره و گفتنی داشت که برای دوستان و همکاران و زیردستان شنیدنی بود.
من از ایشان لطیفههای بسیار شنیدهام که در اینجا به دو لطیفه، که هریک از زاویهیی خاص اهمیت بیان دارد، اشاره مینمایم. یکی مربوط میشود به یک سفر استاد به ایران که چون زبان و بیان خاص و استادانۀ ایشان دقیقاً به یادم نمانده با کلمات خود روایت میکنم:
... مهماندار به من گفت که تشریف ببرید ماشین آماده است. جناب عالی توی ماشین بنشینید بنده هم خدمت میرسم. من تعجب کردم که این چگونه ماشینی است که در داخل آن جا برای نشستن هم هست. وقتی از هتل بیرون آمدم دیدم که موتری در مقابل دروازۀ هتل ایستاده است و درایور (راننده) تعظیم کرد و دروازۀ موتر را گشود. آن وقت من خاطرجمع شدم که در داخل آن ماشینی که من فکر میکردم نخواهم نشست...
داستان به دهۀ ١٣۴٠ مربوط میشود؛ زمانی که هنوز رفت و آمدها آنقدر مکرر نشده بود که دوستان به دقایق لهجههای کابل و تهران آشنا باشند و بدانند که موتر کابل را در تهران ماشین میگویند، اما در کابل به موتور و کارخانه ماشین میگویند. استاد با چنان لطفی این داستان را بیان میکرد که تکرار آن هم برای شنونده ملالآور نبود و جالب بود.
دیگر خاطرۀ دیدار از خانقاه بخارا بود. استاد در سفری رسمی به بخارا روزی در آن شهر از طرف مهمانداران دولتی با همراهان خویش به خانقاهی راهنمایی میشوند. در آنجا مهمانان گروهی از صوفیان و عارفان و اهل حال را میبینند و با آنان صحبت مینمایند و ساعتی به خوشی میگذرد. روز دیگر مهمانان افغان برنامه میریزند که به خود به تنهایی و بدون همراهی مهمانداران دولتی به خانقاه بروند و با صوفیان گپ بزنند. آدرس محل را از روی احتیاط همان روز دیدار یادداشت کرده بودند. خود را به آن محل میرسانند اما هرچه میجویند اثری از خانقاه نمییابند آخر حریفی از همان محل در مییابد و میگوید که خانقاهی در کار نیست تا آن که یک هیأت دیگر مهمان بیاید و باز هم خانقاهی به همان سبک که شما دیدید برای یکی دو ساعت ساخته شود.
استاد این خاطره را با لطف خاصی حکایت میکرد و میخندید.
به هر روی یک سال هم در انجمن تاریخ از خدمت استاد عبدالحیّ حبیبی کسب فیض کردم و بار سفر به سوی فاریاب بستم که مأمور خدمت در مطبوعات آن دیار شدم. پس از آن هم در ولایت کندز و باز به کابل موظف گردیدم تا آن که باز بخت یاری کرد تا از خدمت استاد بار دیگر کسب فیض نماییم.
این بار در در جریان انجمنهای مقدماتی هفتگی به مقصد تدارک سمینارهای علمی بزرگداشت شخصیتهای بزرگ فرهنگی – ادبی کشور بود. در این انجمنها شخصیتهای سابقهدار و نامی ادب و فرهنگ دعوت میشدند تا هفتهیی یک بار در وزارت اطلاعات و کلتور گرد آیند و در موضوع مربوط به تبادل فکر و ارایۀ نظر پردازند. با آنکه هر یک از اعضای انجمن در مواردی نظرات خویش را ابراز میداشتند اما بیشترین اطلاعات کلاسیک نزد حبیبی و بیشترین متدهای مدرن در دسترس روان بود. اعضای جوان و بختیار انجمن از سخنان این دو بزرگ در هر نشست میتوانستند به اندازۀ مطالب ارایه شده در یک کلاس دانشگاه بهره یابند.
حبیبی و روان بسیار به همدیگر علاقه و احترام داشتند. من این علاقه را مشاهده مینمودم و لذت میبردم. بارها دیدهام که هر یک از این دو استاد، با آنکه مطلبی را میدانست، حق تقدم را به دیگری میداد و از او میخواست تا نظر خویش را در مورد بگوید یا معلومات خویش را در آن موضوع بیان دارد.
در پایان به چگونگی خواندن رباعیی بپردازم که در ابتدای سخن آمد:
آخرین سمیناری که در انجمنهای یادشده تدارک دیده شده بود با اقتدار دولتی دیگر همزمان گردید. در آن وقت (١٣۵٨) بسیاری از دانشمندان و روشن اندیشان و آزادگان، از آن جمله دکتر روان فرهادی، در زندان بودند. سمینار چون بینالمللی بود و مهمانان از سراسر دنیا دعوت شده بودند در وقت معهود دائر شد. سمینار به پایان رسید و روز آخر جلسۀ نهایی، که در آن قطعنامۀ سمینار هم قرائت میشد، به ریاست استاد عبدالحی حبیبی دائر شد. حبیبی به قرائت قطعنامه پرداخت و در مادّۀ آخر، در حالی که چشمانش پر اشک و کلمات ِاز غصه در گلویش گره شده بود این رباعی را خواند:
واندم که شــود اذا النجوم انکـدرت
من دامن تو بگیـــرم اندر سـُــئـِلـَت
گویم صنـــما بـِـا َیّ ِ ذنب ٍ قـُتـِلــَت
سپس به نمایندگی از اعضای سمینار از زندانی بودن بسیاری از دانشمندان و محققان کشور گله کرد و تقاضای رهایی آنان را نمود. از آن جمله از دو تن روان فرهادی و محمداسماعیل مبلغ نام برد و از آنان به صفت دو دوست و دو همکار گرامی یاد کرد و از جانب خود و اعضای داخلی و خارجی سمیناراز دولت تقاضا کرد که آنان را آزاد سازد. اما دریغا که سرنوشت دانشمند، ادیب و فیلسوف نامی، شادروان استاد محمداسماعیل مبلغ، بر شهادت رقم خورده بود.[۱]
جُستارهای وابسته
□ زندگینامۀ محمدآصف فکرت
منابع
<برگشت به بالا><گفت و گو و نظر کاربران در بارهٔ مقاله>