[۱] چون یسوع فرود آمد از کوه به اورشلیم، برخورد به پیسی، که به الهام الاهی میدانست یسوع پیغمبر است.
[۲] پس زاری نمود به سوی او گریانکنان و گفت: ای یسوع، پسر داوود، به من رحم کن.
[۳] پس جواب فرمود یسوع: «چه میخواهی ای برادر که انجام دهم برای تو؟»
[۴] پس پیس جواب داد: ای آقا، عطا فرما مرا صحت.
[۵] پس سرزنش نمود او را یسوع و فرمود «به درستی که هر آینه تو کودن هستی. زاری کن بسوی خدایی که تو را آفریدهاست و او عطا میفرماید تو را صحت؛ زیرا من مردی هستم مانند تو.»
[۶] پس پیس جواب داد: میدانم ای آقا که تو انسانی؛ لیکن تو قدوس پروردگاری. پس حالا تو زاری کن به سوی خدای و او عطا میفرماید مرا صحت.
[۷] پس یسوع آهی کشید و گفت: «ای پروردگار، ای خدای توانا، از برای محبت پیغمبران پاک خود، بهبودی بخش این دردمند را.»
[۸] چون گفت این را، بر علیل دست مالید و گفت: «به نام خدای ای برادر به شو.»
[۹] چون این بفرمود، به شد از پیسی خود؛ حتی این که جسد پیسی او شد مثل جسد طفلی.
[۱۰] پس چون پیس این بدید و دانست که او به شده، فریاد کرد به آواز بلند: بیا ابنجا ای اسرائیل، و بپذیر پیغمبری را که فرستاده او را خدای به سوی تو.
[۱۱] پس خواهش نمود از او یسوع و فرمود: «ای برادر، خاموش باش و چیزی مگو.»
[۱۲] پس نیفزود آن خواهش مگر با فریاد او که میگفت: اینک او همان پیغمبر است، اینک او قدوس خداست.
[۱۳] چون شنیدند این کلمات را بسیاری از آنان که میرفتند به اورشلیم با عجله برگشتند.
[۱۴] وقتی داخل شدند در اورشلیم با یسوع، حکایت کردند آن چه را که کرد خدای به واسطهٔ یسوع.
<برگشت به بالا><گفت و گو و نظر کاربران در بارهٔ مقاله>