[۱] چون یسوع رسید به سی سال از عمر – چنان که خبر داد مرا به آن خودش – بر کوه زیتون بر آمد با مادرش تا زیتون بچیند.
[۲] در بین این که نماز میکرد در ظهر، به این کلمات رسید که: «ای پروردگار من به رحمت...» که ناگاه نور تابانی فرا گرفت او را و انبوهی که حساب نمیشد از ملائکه. میگفتند: باید تمجید شود خدای.
[۳] پس پیش نمود برای او فرشتهٔ جبرئیل کتابی را که گویا آن آینهٔ درخشانی بود.
[۴] پس نازل شد بر دل یسوع چیزی که شناخت به او آن چه را که خدای کرده و آن چه را که خدای گفته و آن چه را که خدای میخواهد؛ حتی هر چیزی برهنه و مکشوف شد برای او.
[۵] هر آینه به تحقیق به من فرمود: «تصدیق کن ای برنابا، این که به درستی میشناسم هر پیغام و هر پیغمبری را، و همهٔ آنچه میگویم همانا به تحقیق آمدهاست از آن کتاب.»
[۶] چون این نمایش جلوهگر شد بر یسوع و دانست که او پیغمبری است فرستاده شده به سوی خانهٔ اسرائیل باز نمود مریم مادر خود را به همهٔ آن و فرمود او را این که، مترتب خواهد شد بر این، تحمّل مشقت بزرگی از برای مجد خدای و این که او نمیتواند پس از این به سر برد با او و خدمت او نماید.
[۷] پس چون مریم شنید این را، جواب داد: ای فرزند، به درستی که من خبر داده شدهام به تمام اینها پیش از آن که متولد شوی؛ پس با مجد باد نام خدای قدوس.
[۸] از آن روز جدا شد یسوع از مادر خود تا بپردازد به وظیفهٔ پیغمبری خود.
<برگشت به بالا><گفت و گو و نظر کاربران در بارهٔ مقاله>