[۱] و چون هیرودس مُرد ظاهر شد فرشتهٔ خدای در خواب یوسف و گفت:
[۲] برگرد به یهودیه؛ زیرا مردند آنان که میخواستند مرگ طفل را.
[۳] پس یوسف گرفت طفل و مریم را و طفل به هفت سال رسیده بود و آمد به یهودیه، از آن جا که شنیده بود این که از خیلاوس پسر هیرودس حاکم در یهودیه بود.
[۴] پس رفت به سوی جلیل؛ زیرا ترسید که در یهودیه بماند.
[۵] آن گاه رفتند تا ساکن شوند در ناصره.
[۶] پس بالید طفل در نعمت و حکمت پیش خدای به مردم.
[۷] چون رسید یسوع به سنین دوازده سال، روان شد با مریم و یوسف به سوی اورشلیم تا سجده کند آن جا بر طبق شریعت پروردگار که نوشته شده در کتاب موسی.
[۸] چون تمام شد نمازهایشان برگشتند، پس از آن که گم کردند یسوع را؛ زیرا ایشان گمان کردند که او به وطن بازگشته با نزدیکان ایشان.
[۹] از این رو مریم با یوسف بازگشتند به اورشلیم و سراغ مینمودند یسوع را میان خویشان و همسایگان.
[۱۰] در روز سوم یافتند کودک را در هیکل، میانهٔ علما که محاجه میفرمود با ایشان در امر ناموس.
[۱۱] به شگفتی در آورد هر کس را به سؤالها و جوابهای خود. هر کس میگفت:
[۱۲] چگونه داده شدهاست به مثل این علم را؟ حال آن که او تازه جوان است و خواندن را نیاموخته.
[۱۳] پس ملامت نمود او را مریم و گفت: ای فرزند، این چه کاری بود که به ما کردی؟ پس به تحقیق که سراغ نمودهایم تو را من و پدرت سه روز و ما غمگین بودیم.
[۱۴] پس جواب داد یسوع «آیا نمیدانی خدمت به خدای واجب است که مقدم داشته شود بر پدر ومادر؟»
[۱۵] آن گاه یسوع نمود با مادر خود و یوسف در ناصره.
[۱۶] پس بود مطیع ایشان را به تواضع و احترام.
<برگشت به بالا><گفت و گو و نظر کاربران در بارهٔ مقاله>