[۱] چون هیرودس دید که مجوس باز نگشتند به سوی او، گمان نمود که ایشان او را استهزا نمودند.
[۲] پس بر بست نیت را بر کشتن طفلی که متولد شده بود.
[۳] لیکن وقتی که یوسف در خواب بود، ظاهر شد از برای او فرشتهٔ خدای و گفت:
[۴] برخیز به زودی و بگیر طفل و مادرش را و برو بسوی مصر، زیرا هیرودس میخواهد او را به قتل برساند.
[۵] پس یوسف برخاست با خوف عظیم و گرفت مریم و طفل را رفتند به سوی مصر.
[۶] پس ماندند در آن جا تا مرگ هیرودس، که گمان کرد مجوس او را ریشخند نمودهاند.
[۷]آن گاه لشکرهای خود را فرستاد تا به قتل برساند تمام کودکانی را که تازه متولد شده بودند در بیت لحم.
[۸] پس لشکرها آمدند و کشتند همهٔ کودکانی را که بودند در آن جا، چنان که هیرودس فرمان داده بود.
[۹] این هنگام تمام شد کلمات آن پیغمبر که گفته:
[۱۰] نوحه و گریه در راهاست.
[۱۱] راحیل ندبه میکند پسران خود را و هیچ تسلی نیست برای او؛ زیرا موجود نیستند.
<برگشت به بالا><گفت و گو و نظر کاربران در بارهٔ مقاله>