[۱] یسوع برگشت از اورشلیم بعد از عید فصح و به حدود قیصریه فیلپس [=فیلیپ] داخل شد.
[۲] بعد از آن که فرشته جبرئیل او را آگاهانیده بود به هیجانی که در میان مردم پدید آمده بود، از شاگردان خود پرسید: «مردم دربارهٔ من چه میگویند؟»
[۳]جواب دادند: بعضی میگویند به درستی که تو ایلیایی و دیگران میگویند که ارمیایی و دیگران میگویند تو یکی از پیغمبران هستی.
[۴] یسوع جواب داد: «سخن شما دربارهٔ من چیست؟»
[۵] پطرس جواب داد: به درستی که تو مسیح پسر خدایی.
[۶] پس آن وقت یسوع به خشم آمد و با غضب او را نهیب کرده، فرمود: «برو و دور شو از من؛ زیرا تویی تو شیطان و میخواهی به من بدی کنی.»
[۷] آن گاه یازده نفر دیگر را تهدید نموده، فرمود: «وای بر شما اگر این را تصدیق کنید؛ زیرا من دیدهام لعنت بزرگی را از خدای بر هر کس که این را تصدیق نماید.»
[۸] آن گاه خواست تا پطرس را براند.
[۹] پس یازده نفر دیگر به یسوع زاری نمودند از برای او؛ پس نراند او را.
[۱۰] لیکن دوباره او را نهیب داده، فرمود: «زنهار که مانند این سخن بار دیگر نگویی؛ زیرا خدای تو را لعنت خواهد نمود.»
[۱۱] پس پطرس به گریه در آمد و گفت: ای آقا، از روی نادانی هر آینه سخن گفتم؛ بخواه از خدای تا مرا بیامرزد.»
[۱۲] آن گاه یسوع فرمود: «هر گاه خدای ما نخواسته باشد که خود را به بندهٔ خود موسی بنمایاند و نه به ایلیا که او را بسیار دوست دارد و نه به هیچ پیغمبری، آیا گمان میکنید که خدا خود را به این قوم بیایمان بنمایاند؟»
[۱۳] «آیا نمیدانید که خدای هر چیزی را به یک کلمه از عدم آفریده و منشأ همهٔ بشر ازتوده گِلی است؟»
[۱۴] «پس چگونه در این صورت خدای به انسان شبیه خواهد بود؟»
[۱۵] «وای بر آنان که میگذارند شیطان را تا ایشان را فریب دهد.»
[۱۶] چون یسوع این بفرمود، برای پطرس به خدای زاری نمود و یازده نفر دیگر و پطرس میگریستند و میگفتند: چنین باد؛ چنین باد؛ ای پروردگار فرخنده، خدای ما،
[۱۷] بعد از این یسوع از آن جا منصرف شد و به جلیل رفت از برای خاموش نمودن این پندار باطل که آغاز شده بود تا رخنه کند در ذهن مردم، در شأن او.
<برگشت به بالا><گفت و گو و نظر کاربران در بارهٔ مقاله>