جستجو آ ا ب پ ت ث ج چ ح
خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ظ
ع غ ف ق ک گ ل م ن و ه ی

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

نگاهی به پيدايش مفهوم كشور و گذران تكاملی حكومت در ايران

از: دکتر پيروز مجتهدزاده

نگاهی به پيدايش مفهوم كشور

و

گذران تكاملی حكومت در ايران


فهرست مندرجات

.



توامانی از دو مفهوم «كشور» و «حكومت» در زبان فارسی، در برابر اصطلاح state در انگليسی و etat در فرانسه قرار می‌گيرد. از آن‌جا كه اصطلاح انگليسی و فرانسوی ياد شده، جز توامانی از مفهوم دو اصطلاح فارسی «كشور» و «حكومت» مرادف مستقيم ديگری ندارد، اين واژه انگليسی و فرانسوی از گذشته‌های دور در فارسی به گونه «دولت» ترجمه شد، حال آن‌كه مرادف واژه «دولت» در زبان انگليسی government گاورنمنت است كه اشاره به «هيات مديران» كشور دارد. واژه گاورنمنت از to govern است به‌معنی اداره‌كردن، حال آن‌كه «حكومت = state» عبارت است از نظام سياسی كلی كشور. ارتباط علمی دو واژه‌ی «حكومت» و «كشور» و برابری آميخته‌ای از اين دو با واژه state، در تعاريف جغرافيای سياسی اين‌گونه آمده است: «حكومت» بعد عمودی ساختار سياسی تشكيلات قانونی است كه بر بنياد رضايت عمومی مردم در يك گروه انسانی مشخص، پای می‌گيرد كه «سرزمين» چهره افقی (يا فيزيكی) آن شمرده می‌شود. به‌گفته‌ی ديگر، سرزمين سآياسی (كشــور) جلـوگاه فيـزيكی اســت كه بعد ســياسی عمـوديش «حكومـت» خوانـده می‌شــود[۱].

به گفته ديگر، سرزمين جلوه گاه فيزيكی حكومت است و حكومت سازمان دهنده سرزمين. يكان‌های سازمان يافته سياسی، در گذشته، به گونه حكومت‌های سرزمينی territorial states جلوه می‌داشتند و بعدها، در عصر مدرنيته به گونه، حكومت – ملتی‌ها nation state (حكومتی كه بر اساس موجوديت ملت مشروعيت يابد) در آمدند و مجموعه‌ای از اين يكانها نقشه سياسی جهان را بوجود می‌آورد. چكيده نخستين نظريه جغرافيايی حكومت، چنانكه پيتر تيلور يادآور می‌شود[٢]، از سوی گاتمن (۵٢-١٩۵١)، ‌هارتشورن (١٩۵٠) و جونز (١٩۵۴) پديدار آمد. ژان گاتمن در نوشته‌ای زير عنوان «گذران تكاملی مفهوم سرزمين»، در حالی‌كه تأييد دارد كه مفهوم سياسی سرزمين در روزگار ما همچنان دستخوش دگركونی بنيادی و پر اهميتی است، می‌گويد:

    سرزمين، هم مفهومی سياسی است و هم جغرافيايی. چرا كه چهره‌ی جغرافيايی زمين هم جلوه‌گاه جدايی‌های سياسی است، و هم از راه جريان سياسی سازمان می‌يابد[٣].

پس از بيان اين سخن، وی گفته‌ای از ارسطو در فيزيك را نقل می‌كند كه «چيزی كه در جايی قرار نداشته باشد، وجود ندارد»، و به اين دليل پيشنهاد می‌كند تعاريفی كه خود از مفهوم سرزمين ارائه كرده است مورد پذيرش قرار گيرد. وی سرزمين را چنين تعريف كرده است:

    سرزمين بخشی از جلوه گاه جغرافيايی است كه با ادامه فيزيكی قلمرو يك حكومت برابری پيدا می‌كند اين مفهوم جار دهنده فيزيكی و پشتيبانی‌دهنده‌ی بدنه‌ی سياسی است كه يك ساختار حكومتی به خود می‌گيرد. اين مفهوم، پهنه‌ی فيزيكی يك سيستم سياسی را معرفی می‌كند كه در يك حكومت ملتی و يا در بخشی از آن‌كه گونه‌ای از اقتدار برخوردار باشد، قوام می‌گيرد[۴].

اين تعريف كه به مراتب كاراتر از تعاريف ارائه شده از سوی ديگران است، ترديدی در جدايی‌ناپذيری مفاهيم حكومت و سرزمين بر جای نمی‌گذارد. با اين حال، شايان توجه است، در حالی‌كه سرزمين (كشور) بيشتر پديده‌ای فيزيكی است، حكومت بيش‌تر جنبه‌ای سياسی دارد و آميخته‌ای از هر دو مفهوم كشور و حكومت، مفهومی برابر با مفهوم state در فارسی به‌وجود می‌آيد.

ايران، بدون ترديد، نخستين كشور state، به‌مفهوم امروزين جغرافيای سياسی آن، در تاريخ بشر شمرده می‌شود: هم به اين دليل كه ايران نخستين نظام حكومتی را كه نظامی فراشهری بوده است، به‌وجود آورد: و هم به اين دليل كه اين نظام فراشهری بر اساس ايده فدراليته شكل گرفته و نام «ايران» به‌عنوان نام يك «كشور» بر آن نهاده شد. شايان توجه است كه مفهوم «حكومت state = » در ايران دوران هخامنشيان، معنايی همانند معنای امروزين آن را يافت. نشانه‌ای در دست نيست كه گويای شكل گيری مفهوم حكومت سرزمينی در دوران پيش از هخامنشيان باشد. اگر چه باستان‌شناس ايرانی، پروفسور عزت‌الله نگهبان سرآغاز «ايران» را در پديد آمدن «ايلام» می‌داند، حكومت هخامنشی (٣٣٠-۵۵٩) پيش از ميلاد با تعيين سازمانی اداری مركب از ساتراپ‌ها يا پادشاهان خودمختار، فرماندهان نيروهای سواره و پياده و دريايی، جمع كنندگان ماليات‌ها، بازرسان اداری و همچنين با گستراندن ارتباطات زمينی و دريايی مفهومی سياسی پيدا كرد. همچنين، تقسيم سرزمين‌ها به ساتراپی‌های گوناگون كه هر يك از سازمان اداری ويژه خود برخوردار بود، مفهومی جغرافيايی به حكومت در آن دوران داده شده و نخستين نظام فدراتيو، به‌معنی حقيقی، پديدار آمد كه به‌غلط «امپراتوری» خوانده می‌شود. هخامنشيان نظامی را بنياد نهادند كه توانمندی جهانی‌شدن را داشت. اين فدراتيو از هندوستان در خاور زمين تا گپت (مصر) و ليبی در باختر زمين گسترده بود. بنيان‌گذارنده اين حكومت فدرال، كوروش بزرگ (۵٢٩-۵۵٩) پيش از ميلاد) نخست بر كشور پارس (بخش جنوبی ايران (در امپراتوری مادها ۵۵٩-٧٠٩) پيش از ميلاد شاهی داشت. او و جانشينانش اين حكومت را گستراندند و فدراتيو نوين را پديد آوردند. آنان قلمرو خود را به چهل ساتراپی تقسيم كردند كه سرزمين‌های ميان ماورای آمودريا، سند، ماورای قفقاز تا حدود آن‌چه امروز ملداوی خوانده می‌شود، ماورای اردن و سوريه، بين‌النهرين و قبرس، گپت و ليبيه و جنوب خليج فارس را در بر می‌گرفت[۵]. هر يك از اين سرزمين‌ها از سوی پادشاه خود مختار خود اداره می‌شد، در حالی‌كه شاه شاهان آورنده قانون نبود، بلكه دين‌ها و قانون‌های ملت‌های گوناگون مشترك‌المنافع را پشتيبان بود.

    قانون مادها و پارس‌ها كه ديگرگون ناشدنی بود، قانونی مقدس شمرده می‌شد... ديگر ملت‌های امپراتوری دين و آيين و داوران ويژه خود را داشتند كه از سوی شاه شاهان پشتيبانی می‌شدند...[٦].

به پاسداری استقلال و هويت فرهنگی مستقل ملت‌های گوناگون فدراتيو بود كه شاه شاهان خود را به دين ويژه‌ای بسته نمی‌ساخت[٧]. هنگام تسخير سرزمين‌های تازه، مردم آن آزاد بودند دين و قانون و آيين ويژه خود را حفظ كنند و شاه بزرگ تلاش می‌كرد تا رفاه آنان در جامعه بزرگ هخامنشی تأمين گردد. به‌هنگام تسخير بابل، كوروش مردم بابل را آزاد كرد و هزاران يهودی را كه همانند فلسطينيان امروز اسير شكنجه و آزار نژاد پرستان بودند، آزاد ساخت و آنان را به اورشليم بازگرداند. هنگامی كه وی در بابل بود، فرمان يا منشوری را صادر كرد كه متن آن هنوز برجای مانده است. در اين منشور، وی برابری همه مردمان مشترك‌المنافع و دادگری برابر برای همه آنان را فرمان داد. در آن‌جا، گذشته از عنوان‌هايی چون پادشاه انشان و پادشاه چهار گوشه گيتی، وی خود را پادشاه بابل، سومر و آكاد خواند. وی در بابل، از خدای پاسيان سخن نگفت، بلكه نيايش و سپاس به درگاه «مردوخ» خدای بابل آورد. اين برخورد روشن بينانه سياسی، وابسته شدن داوطلبانه شماری از مردم سرزمين‌های ديگر، از جمله شهرهای يونانی چون قبرس، را به اين نظام سبب شد. داريوش فدراتيو هخامنشی را به بيست كشور تقسيم كرد كه هر يك زير نظر يك ساتراپ اداره می‌شد، ميزان ماليات هر ساتراپ را مشخص ساخت و ماليت جمع آورندگانی را در هر كشور تعيين كرد و بازرسان سيار را كه "چشم و گوش" شاه بزرگ خوانده می‌شدند، به سراسر فدراتيو روانه كرد تا كار ساتراپ‌ها و فرماندهان و ماليات جمع‌آورندگان را بررسی كنند و به شاه گزارش دهند. سكه‌های زرين «دريك» و سيمين «سيگلو» را رايج كرد تا داد و ستد و بازرگانی را در سراسر فدراتيو آسان سازد، جاده شاهنشاهی را، از شوش در خوزستان تا سارد در كرانه‌های دريای اژه، با شاخه‌هايی به تخت جمشيد و ديگر مراكز مهم ساخت. تهيه نقشه اين جاده و كشورهای متمدن در درازای آن را روی صفحه‌ای برنزی فرمان داد كه بايد نخستين نقشه جغرافيايی گويای جزئيات در تاريخ بشر باشد[٨]، چاپار، يا سرويس پستی را با استقرار افراد و اسبان تازه نفس در مسافت‌هايی نسبتاً كوتاه، بنيان نهاد و كندن كانالی را در مصر فرمان داد تا دريای سرخ را از راه رود نيل (پيراوا) به مديترانه وصل كند[۹]. سنگ نوشته‌ای در ذقاذی، نزيك سوئز، پيدا شده است كه گفته زيرين بر آن نقش شده است. گفته‌ای كه آشكارا نمايانگر دل‌بستگی هخامنشيان به بهره‌گيری بازرگانی از راه‌های دريايی است[۱٠].

    چنين گويد داريوش شاه، من پارسيم و به ياری پارسيان گپت را گرفتم. من فرمان دادم به كندن اين كانال از رود پيراوا به دريايی كه از پارس بدان رسد. اين كانال كنده شد، آن چنان كه من فرمان دادم[۱۱].

اين برنامه‌ها شكوفا كردن رفاه اقتصادی را از راه به‌هم پيوستگی بيش‌تر مردم گوناگون فدراتيو در ارتباطی بازرگانی، هدف داشت و آن نظام پيشرفته را به‌درستی شايسته‌ی عنوانی چون «مشترك‌المنافع ملل نيمه‌مستقل» می‌ساخت.

    با به‌هم پيوستن سراسر آسيای باختری و مصر در يك امپراتوری پايدار، پارسيان امكانات تازه‌ای را در پيشبرد زندگی اقتصادی بشر متمدن مطرح ساختند. داريوش بزرگ (۴٨۵-۵١٢ پيش از ميلاد) ارزش پيوستن پارس به هند و مصر، از راه دريا و خشكی را دريافته بود[۱٢].

نقشی كه حاكمان پارسی فدراتيو هخامنشی در پيشبرد شهروندی بشر داشتند چنان گسترده و پر اهميت بود كه جهان اين مشترك‌المنافع بزرگ ملت‌های نيمه مستقل را كه آنان بنياد نهادند، در سراسر تاريخ، به پارسيان نسبت دادند و كشور ايران را تا همين اواخر "پارس" می‌خواندند. اغلب فراموش شده است كه اين مشترك‌المنافع بزرگ از سوی هخامنشيان به سلسله‌های حكومتی زيادی كه در درازای تاريخ از بخش‌های گوناگون اين مشترك‌المنافع سر بر آوردند، سپرده شد. سلسله‌های حكومتی كه سر سلسله بيشتر آنان حكومت محلی بخشی از ايران را در دوران فدراتيو پيشين داشت.

هنگامی كه نوبت به ساسانيان رسيد، مفهوم حكومت و سازمان و تقسيمات اداری در داخل و در بخش‌های پيرامونی، چهره‌ای روشن‌تر به‌خود گرفت. نه‌تنها ساسانيان تقيسمات فدراتيو هخامنشيان را كه به چهل كشور خود مختار تقسيم می‌شد، دوباره‌سازی كردند، بلكه ايده «چهار گوشه گيتی» دوران هخامنشيان را مفهوم تازه‌ای بخشيدند.

آنان فدراتيو ايران را به چهار كوست يا كشور بزرگ و برخوردار از خودمختاری تقسيم كردند، و اداره امور هر يك را به يكی از اشراف‌زادگان ساسانی واگذاردند. اين چهار كشور بزرگ عبارت بودند از: كوست خراسان (خراسان بزرگ در روزگار كهن)، كوست شمال، كوست باختر، و كوست جنوب. مسعودی، جغرافيانويس عرب در سده چهارم هجری در اين باره می‌نويسد:

    اردشير (بنيان‌گذار نظام حكومتی ساسانی) طبقه‌بندی جامعه را سازمان داد و هفت طبقه از آنان را به‌وجود آورد: وزيران و پس آن‌گه روحانيان كه امور دينی را پاسداری می‌كرند و داوران (قاضيان) كه بر همه روحانيان رياست داشتند. چهار اسپهبد را فرماندهی داد، يكی را بر خراسان و دوم را بر مغرب و سوم را بر استان‌های جنوبی و چهارم را بر استان‌‌های شمالی. اين اسپهبدان گردانندگان كارها در كشور خود بودند. هر يك از آنان حاكم بر سياست‌های يك پاره از امپراتوری بود و فرمانده يك چهارم ارتش. هر يك از آنان مرزبانی داشت كه قايم مقام آن اسپهبد بود. چهار طبقه ديگر، صاحبان تدبير (بخردان) كه در كارهای كشور رايزنی می‌كردند. رسيدگی به مشكلات نزد آنان صورت می‌گرفت. پس آنگاه طبقه خوانندگان و موسيقی‌دانان كه صنعت موسيقی را سازمان دادند...[۱٣]

ايران‌شناس روسی، كنستانتين اينستانسف در سخن خود پيرامون تقسيمات سياسی – اداری فدراتيو ساسانی چنين گويد:

    مقام فرماندهی كل (نيرو‌های مسلح) در دوران خسرو انوشيروان منحل شد و چهار فرمانده كل به‌جای آن در نظر گرفته شد كه هر يك بر يك چهارم ارتش امپراتوری فرماندهی می‌كرد. در برخی موراد، شخصی از نزديكان پادشان و يا از خاندان پادشاهی بر مقامی بالاتر از مقام هر يك از اين چهار فرمانده قرار می‌گرفت[۱۴].

در اين‌جا شايسته است يادآوری شود، در دهه‌های واپسين روزگار ساسانيان بود كه نام «ايران» به‌گونه «ايران‌شهر» يا «كشور ايران» پديدار آمد. اين تحول، مفهوم «حكومت» و «كشور» را در ايران واقعيتی تازه بخشيد. (واژه «شهر» در فارسی باستان به‌معنی «كشور» بوده و از اين رو، ايرانشهر به‌معنی كشور ايران است).


باز پيدايی حكومت در ايران

از همان نخستين سال‌هايی كه ايران ضميمه‌ی خلافت عربی دمشق شد (ميانه‌ی سده‌ی هفتم ميلادي) جنبش‌هايی ايران‌گرايانه در اين سرزمين آغاز گرديد. اين جنبش‌ها كه حفظ فرهنگ ايرانی و بازساختن زندگی مستقل سياسی كشور را هدف داست، در همه جنبه‌های زندگی اجتماعی مردم اين سرزمين خودنمايی كرد. از زبان آنان گرفته تا هنر‌های آنان، ادبيات آنان، دانش‌ها و تكنولوژی آنان، و از مذهب آنان گرفته تا ديدهای اجتماعی آنان، هر يك جلوه گاهی ويژه از اين جنبش‌ها را به نمايش در آورد. اين جنبش از هنگامی آغاز گرديد كه هرمزان (ابومسلم خراساني) به فرماندهی ارتش امپراتور اموی رسيد و آن امپراتوری را سرنگون كرد و سرانجام عباسيان را به خلافت رساند و بر آنان نيز شوريد؛ از هنگامی كه وزيران برمكی (٨٣۵-٨٧١) ميلادی سازمان اداری خلافت عباسی را بر اساس سازمان اداری و تقسيمات كشوری ساسانيان پی ريزی كردند؛ از هنگامی كه طاهر ذواليمينين (٢-٨٢١) ميلادی در خراسان و مازيار در مازندران (همان دوران) درفش استقلال افراستند؛ از هنگامی كه يعقوب ليث صفاری (٨٧٩-٨٦٧) ميلادی در سيستان بر حكومت خليفه عباسی شوريد و از شاعران دربارش خواست شعر به زبانی (عربی) نگويند كه او نمی‌دانست[۱۵]. تاريخ دان تالبوت رايس می‌نويسد:

    ... در زمينه‌ی سياسی، پيروزی عربان در ايران كامل شد، ولی در زمينه فرهنگی، اين پيروزی كوتاه مدت بود، چرا كه فرهنگ كهن ايرانی را نمی‌شد يك شبه از ميان برد، به‌ويژه اين كه عربان چيز اندكی به‌نام (فرهنگ) از خود داشتند كه بتوانند جانشين آن سازند. ... هنرهای ايرانی، انديشه‌های ابران، فرهنگ ايرانی، همه و همه بر جای ماند تا در خدت اسلام شكوفايی تازه‌ای يابند و از آغاز سده هشتم ميلادی با برخورداری از نيروی تازه اسلام بر پهنه‌ای به مراتب گسترده‌تر از جهان بشری اثر گذارند. ... هنگامی كه با روی كار آمدن عباسيان در سال ٧۵٠ ميلادی، خلافـت از دمشــق به بغـداد منتـقل شــد، والايی يافتـن فرهنـگ ايرانـی (در جهـان اســلام) آغـاز گـرديد...[۱٦].

در برابر اين نظريه، تاريخ‌دان ديگر، لوی باور دارد كه آيين و فرهنگ ايرانی مدت‌ها پيش از انتقال خلافت از دمشق به بغداد، اثر گذاری بر امپراتوری عرب را آغاز كرده بود. وی گويد:

    در خلال سال‌هايی نسبتاً اندك پس از حمله عرب، جوانان وابسته به دربار خلافت اموی، لباس‌های بافت محلی خود را دور انداخته و لباس‌های گران بهای ابريشمين گلدار دوخته شده به‌شيوه‌ی ايرانی را بر تن كردند، همانند ايرانيان، غذاهای ايرانی می‌خوردند و شيوه غذا خوردن ايرانيان در پيش گرفتند و اين‌ها خود از واردات فرهنگی از پارس بودند[۱٧].

اندكی جلوتر در همين نوشته‌ها، پروفسور لوی می‌گويد:

    فخری، نوشته‌ای در سياسيت و تاريخ از اوايل سده چهاردهم ميلادی)، فاش می‌كند چگونه هنگامی‌كه خليفه عمر، در اوج گستردگی خلافتش، در انديشه سرو سامان دادن و تقسيم كدرن غنايم جنگی بود كه به مراكز سرازير می‌شد از رايزنی يك ايرانی برخوردار شد كه روزگاری در سازمان اداری ساسانی خدمت كرده بود. اين شخص پيشنهاد تشكيل ديوان يا اداره ثبت و كنترل درآمدها را داد، و اين هسته‌ای بود كه ماشين اداری حكومتی از آن پديدار آمد و صدها سال به خلافت خدمت كرد[۱٨].

عمربن خطاب، دومين خليفه راشدين (٦۴۴-٦٣۴ ميلادی) كه ادعا كرد «دادگری را از خسرو انوشيروان آموخت»، به‌هنگام پی‌ريزی ساختار سياسی و اداری حكومت در خلافت اسلام، حكومت رهبری حاكم را پايه گذارد، ولی اصل انتخاب خليفه را نيز برای دوره مادام‌العمر حفظ نمود كه در شاخه‌ی بنی‌هاشم از كنفدراسيون قريش منحصر می‌ماند. اين انحصار پس از خلفای راشدين شكسته شد و بنی‌اميه و بنی‌عباس، از كنفدراسيون قريش، يكی پس از ديگری، خلافت اسلام را از آن خود ساختند ولی بر اساس اصل توارث.

ساختار سياسی، اداری خلافت اسلامی روی الگوی سازمان سياسی - اداری ساسانيان پی ريزی شد. اين ساختار سياسی - اداری در دوران عباسيان، تقريباً در همه‌ی جزئيات، همانند ساخاری كه در دوران ساسانی وجود داشت، تكامل پيدا كرد. سرزمين‌های خاوری ايران در اين دوران به سه استان خراسان، سيستان (سجستان – سكاستان) و مكران تقسيم شد.

گذشته از اثر گذاری فرهنگ و سازمان سياسی، اداری ايرانی بر خلافت گسترش يابنده، عربی، ايرانيان جنبشی را در درون خلافت آغاز كردند كه بازسازی استقلال سياسی و فرهنگی كشور (ايران) را هدف داشت. اين جنبش جلوه‌های گوناگونی به خود گرفت. از يك سوی، چند مبارزه مسلحانه در گوشه و كنار كشور آغاز شد كه به پيدايش حكومت‌های محلی چون حكومت‌های طاهريان (٨٧٣-٨٢١ ميلادی) در خراسان، سامانيان (١٠٠۵-٨١٩ ميلادي)، بازماندگان ساسانيان، در جايی‌كه امروز تاجيكستان خوانده می‌شود، صفاريان (١۴٩۵-٨٦٧ ميلادی) در سيستان، ديلمان (١٠۵۵-٩٣٢ ميلادی) در جنوب دريای خزر، سلجوقيان (١١٩۴-١٠٣٨ ميلادی) از آسيای مركزی، غزنويان (١١٨٦-٩٩٨ ميلادی) در جايی‌كه امروز افغانستان خوانده می‌شود، انجاميد.

در حالی‌كه اين نام‌ها، سلسله‌های شناخته‌شده‌تری هستند كه حكومت‌هايی نيمه مستقل با گستره‌هايی گوناگون را در بخش‌هايی دور افتاده و يا غير دست رسی آسان از نظر جغرافيايی را برای سده‌ها پس از ضميمه شدن ايران به خلافت عربی، ادامه دادند. اين شاخه‌های حكومتی بازماندگان حكومت‌های مرزداری فدراتيو ساسنی بودند كه پس از اين مورد گفت‌وگو قرار خواهند گرفت. يكی از اين خانواده‌های ساسانی بر منطقه رستمدار (نور و كجور كنونی)، واقع در پشت كوه‌های البرز، در مازندران، حكومت می‌كردند. آنان استنداران (استانداران - مرزبانان) خوانده می‌شدند و حكومت آنان برای سده‌ها دوام پيدا كرد. (مجتهدزاده، ١٣۵٢). پادشاهی آنان سرانجام به‌دست شاه تهماسب صفوی (١۵٧٦-١۵٢۴ ميلادی) سرنگون شد.

يكی ديگر از عناصر بسيار مهم در بازپيدايی كشور (حكومت سرزميني) در ايران رشد مذهب شيعه و شيعه‌گرايی ميان توده‌های مردم اين سرزمين است. با تنگ‌كردن حلقه فشار عليه ايران و ايرانی‌گری از سوی خلافت عباسی و با افزايش ستم نسبت به توده‌های مردم در اين سرزمين، شيعه‌گرايی مورد توجه روز افزون توده‌های مردم ايران قرار گرفت.

و تشيع به‌گونه بخش مهمی از جنبش فرهنگی ايرانيان برای استقلال و دوباره سازی فرهنگی و هويت ملی درآمد. سده‌ها بعد كه فدراتيو (ممالك محروسه) صفوی (١٧٢٢-١۵٠۵) در ايران زمين به‌قدرت رسيد و در جناح باختری خود با امپراطوری سنی‌مذهب و گسترنده خلافت عثمانی روياروی ديد، تشيع را مذهب رسمی كشور اعلام كرد و ايرانيان از آن پس با سرعت بيشتری به اين چهره‌ی ويژه‌ی از اسلام روی آوردند.


جنبه‌های جغرافيايی جنبش‌های ايرانيان

نگاهی كوتاه به نقشه‌ی جهان اسلام توجه را به اين حقيقت می‌كشاند: هنگامی‌كه ايرانيان در راه دوباره‌سازی استقلال سياسی، فرهنگی و هويت ملی جداگانه خود تلاش می‌كردند، سرزمينهای ديگری كه به تسخير عربان در می‌آمدند، همانند مصر و سوريه و مغرب واقع در بخش باختری و شمال عربستان كه خود روزگاری گاهوراه تمدن‌های ويژه خود بودند، به ژرفای عربيت فرهنگی عربی فرو می‌رفتند. اين سقوط سياسی – فرهنگی تا آن اندازه بوده است كه امروز، هنگامی كه به "جهان عرب" می‌انديشيم، اين نامها شايد زودتر از نام سرزمين‌های واقعی عرب، بر انديشه نقش بندند. يكی از دلايل اين وضع را شايد بتوان در اين حقيقت جست و جو كرد كه يكتا پرستی اسلام كشش نيرومندی بود ميان مردمی كه خدايان چندگانه اين دنيايی در دين‌هايشان بيش از اندازه مورد سوءاستفاده بيدادگران قدرت خواه قرار گرفته و فاسدتر از آن بود كه در بازسازی هويت ملی و فرهنگی غير عربی آنان ياريشان دهد و نگذارد همه وجود فرهنگی خود را تسليم عربان كنند. در حالی‌كه، غير از اسلام، عربان چيزی به‌نام فرهنگ نداشتند كه به ايرانيان عرضه كنند تا عربيت را جانشين شهروندی و فرهنگ پيشرفته و هويت ملی بارز خود سازند. از سوی ديگر همه كشورهای اسلامی واقع شده در ماورای خاور و شمال و شمال خاوری ايران ضمن گراييدن به اسلام، توانستند استقلال سياسی و فرهنگی و هويت مستقل خود را حفظ كنند. اين وضع را می‌توان چنين بررسی كرد كه ايران، به نيروی مبارز عليه حكومت عربان، نقش ديوار فرهنگی سترگی را در سده‌های اسلامی بازی كرد. ديوار فرهنگی سترگی كه مردم سرزمين‌های واقع درخاور و شمال و شمال خاوری خود را از اسلام بهره مند ساخت، بی آن كه اجازه دهد اسلام وسيله و دست آويز تسليم آنان در برابر عربيت گردد.

در اين راستا، شايسته توجه است كه اسلام، از سوی ايرانيان، به ويژه در روزگاران سلجوقيان و غزنويان سنی مذهب، در سراسر سرزمين‌های ماورای خاور ايران گسترش داده شد. به همين دليل است كه مسلمانان سرزمين‌های ماورای خاور و شمال خاوری ايران از سنی مذهبانند. همچنين شايان توجه است كه جايگاه دقيق خط اين نوار فرهنگی را می‌توان در نواری از از پيرامون‌های باختری فلات ايران، از آذربايجان گرفته تا بين النهرين (ميان دو رود) كه همين نقش را در دوران پيش از اسلام ميان ايران و روم بازی می، جست و جو نمود. ادامه جغرافيايی اين نوار پيرامونی، در جنوب ميان دو ردو، به خليج فارس می‌پيونددد. پس از هخامنشيان و يونانيان (مقدونيان)، نه اشكانيان و ساسانيان توانستند چيرگی خود را بر سرزمين‌های آن سوی اين ديوار استوار سازند و نه روميان توانستندادمنه اقتدار خود را در آن سوی اين ديوار استوار سازند و نه روميان توانستند دامنه اقتدار خود را در اين سوی اين ديوار سترگ بگسترانند. خلافت عربی، به بهانه اسلام، اين ديوار را در نورديد، اما همين كه اسلام دين همگان در خاور جهان شد و حكومت عربی بهانه‌ی «گسترش دادن اسلام» را از دست داد و به حكومت كدرن سياسی پدراختن، به آن سوی اين ديوار باز پس رانده شده و به شامات و مصر محدود گشتند. تا هنگامی كه مغولان سركوب گری بی امان را در باختر آسيا ادامه دادند، با آرامش خيال زيستن، اما همين كه آرام گرفتند و سياست و كشور داری پيش گرفتند، در ژرفای فرهنگی منطقه حكومت خود سرنگون گشتند و همين ديورا فرهنگی مغولان ايران را از مغولان شامات و آناتولی جدا كرده و آنان را رو در روی هم قرار داد. نه خلافت عثمانی توانستاين ديوار را در نوردد و نه فدراتيو صفوی يارای نفوذ به آن سوی را يافت. حتی در جهان متجدد سده بيستم، هنگامی كه ابر نيروهای خاوری و باختری ميان دو رود (عراق) را تا دندان مسلح كردند و عليه ايران شوراندند، ستيزه جويی مسلحانه آنان نتوانست اين ديوار سترگ را درهم شكند و در نتيجه، جز انبوهی از تأثر برای ميان دو رود چيزی بر جای نگذارد.

در خليج فارس نيز دوازده سده حكومت ايرانيان درماسون (عمان) و اوال (بحرين)، سرانجام گرفتار مهاجرت‌های بی پايان عربان شد و به ميانه دريا باز پس نشست. چهارده سده كوشش و فشار متقابل ايرانيان و عربان نتوانست اين ديوار سترگ جدا كننده را از ميان بردارد و ناچار به آفريدن محيطی آميخته از ايرانيان و عربان در آن سامان رضايت داد. در اين جا نظريه ديويد ميترانی زير عنوان «سرزمين ميانی» كه در جايی در اروپای مركزی حدود دانوب، تشخيص داده شد، گويی كه بازگوينده اين نقش نوار پيرامونی باختر ايران، يا خود ايران، در جهان اسلام است. سرزمين ميانی كه در سراسر تاريخ، چيريگی فرهنگی كامل و هميشگی قدرت‌های بيگانه را بر فلات ايران مانع شد.

به‌هر حال، ايرنيان به شاخه تشيع از اسلام روی آوردند، شاخه‌ای كه با ارزش‌های تاريخی و فرهنگی آنان هماهنگی بيشتری داشت. به پشتيبانی اين باور ويژه از اسلام بود كه ايرانيان پيروزمندانه هويت فرهنگی – ملی جداگانه و متمايز خود را بازسازی كردند و استقلال خود را، نسبت به خلافت عربی، به دست آوردند و از آن در برابر خلافت عثمانی، پاسداری كردند. به اين ترتيب تشيع نيروی تازه‌ای به جنبش‌های ايرانيان داد و با انگيزه‌های ملی ايرانيان در آميخت.

در اين‌جا به‌نظر می‌رسد نظريه آيكونوگرافی ژان گاتمن، بازگوينده رسای چگونگی بازپيدايی ايران به‌عنوان يك موجوديت سياسی جداگانه و متمايز برخوردار از هويت ملی بارز شد. در تشريح آيكونوگرافی ژآن گاتمن می‌گويد:

«... جداگانه بودن نسبت به محيط اطراف و سربلند بودن از مضامين ويژه خود از جلوه‌گری‌های ذاتی هر گروه انسانی است ... برای جداگانه بودن نسبت به محيط اطراف، يك منطقه تنها نيازمند يك كوه يا يك دره، يك زبان ويژه و يا يك مهارت خاص نيست، چنين منطقه‌ای اساساً نيازمند يك باور استوار بر اساس يك اعتقاد مذهبی، برخی ديدگاه‌های ويژه اجتماعی و جلوه‌هايی از خاطرات سياسی است و اغلب به آميخته‌ای از اين هر سه نياز دارد. به اين ترتيب، منطقه‌گرايی، بر گونه‌ای از آيكونوگرافی به‌عنوان زيرناب، استوار است ... پايدارترين انگيزه‌ها، آن‌هايی است كه به دنيای روحانی مربوط می‌شود، نه به جهان فيزيكی ... و در حالی كه تاريخ نشان می‌دهد كه تقسيمات اصلی در فضای انسانی مربوط به پستی و بلندی‌های و يا گياهان نيست، بلكه مربوط به انديشه مردمان است ...» (Gottmann, Princeton Hall Inc)

در خلال جنبش‌های طولانی خود عليه چيرگی عربان، ايرانيان در تلاش حفظ فرهنگ خود و بازسازی استقلال فرهنگی و سياسی خود بودند. تلاشی كه برانگيخته باورهاشان بود، همانند: اعتقاد شيعی آنان كه بدان هم مسلمان شناخته می‌شدند و هم نسبت به عربان سنی جداگانه و متمايز شمرده می‌شدند، ديدگاه‌های اجتماعی آنان كه نيرومندانه مخالف چيرگی عربان بر امور آنان بود، خاطرات سياسی آنان از نقش پيش از اسلام كشورشان در پيشبرد شهروندی انسان اين باورها، اتگيزه مركزی در انديشه ايرانيان بود كه چگونگی روابط ميان مركز و پيرامون را درتاريخ سيزده سده اخير ايران نمايان می‌سازد. در حقيقت، آميخته‌ای از اين انگيزه‌های آيكونوگرافيك را بايد «علت وجودی» ايران، به‌عنوان يك موجوديت سياسی مستقل، يك كلت جداگانه در دنيای اسلام و در دنيای جهان گسترده‌تر دانست.

سلسله‌های حكومتی گوناگون كه از بخش‌های گوناگون اين سرزمين، چه از بخش‌های ايلی و چه از جوامع شهری، پديدار آمدند، به ندرت كوشيدند مركز اداری - سياسی كشور را به زادگاه خود منتقل سازند. تغيير پايتخت در ايران، پيوسته انگيزه‌هايی جغرافيايی، تاريخی، استراتژيك و يا اقتصادی داشته است. به گفته ديگر، انگيزه‌های سياسی كه مركز انديشه‌ها و باورهای ايرانی را اشغال كرده‌اند، گونه‌ای از يك محور استوار را به وجود آورده و همچنان از اين يكپارچگی پاسداری می‌كنند. هرگاه كه يك سلسله حكومتی به‌سستی و بی‌خبری و ناپايداری دچار آمد و از اين انگيزه‌های مركزی دور ماند، نيروی تازه‌ای از ميان لايه‌های عادی‌ترين مردم سربرآورده و راه را ادامه داد. تاريخ نوشته شده ايران بهترين گواه اين طبيعت كمتر شناخته شدن ولی غير پيچيده راز دگرگونی و بقا در ايران است.

نكته پر اهميتی كه در اين جا شايان توجه فراروان است، فراموش شدن برخی از پديده‌های پيشرفته از آيين حكومت در ايران باستان است. گذران تكاملی آيين حكومت ايرانی از فرازها و نشيب‌های رويدادهای سياسی گوناگون در درازای تاريخ، از يك سوی زمينه را برای جذب كردن مفاهيم تازه هموار ساخت، همانند مفاهيمی كه از شيوه حكومت دراسلام گرفته شد و در صفحات بعدی مورد بررسی قرار خواهد گرفت، و از سوی ديگر، پاره‌ای از ساخته‌های پيشرفته خود را از دست داد. يكی از اين ساخته‌های پيشرفته در آيين ايرانی حكومت، پديد "وزارت" است. تا آنجا كه اسناد تاريخی نسان می‌دهند، فدراتيو ساسانی، در اوج پيشرفت خود، اين پديده را به جلوه در آورد. انتخاب وزيران يا مشاوران، نظام حكومتی را در ايران غنای تازه‌ای بخشيد. نام‌هايی چون «بزرگمهر» وزير دانشمند ساسانی به ياد آورنده اين گسترش و غنا گرتن مفهوم حكومت درايران باستان است. آمده است كه شاهان نيمه دوم دوران ساسانی، وزيرانی را استخدام می‌كردند كه نه تنها در اداره امور كشور رايزنی می‌كردند، بلكه اداره پاره‌ای از امور را نيز زير نظر می‌گرفتند. رايزنی‌های موافق و مخالف وزيران، پس از اندكی مفهوم «وزيران دست راست و دست چپ» (رايزنان موافق و مخالف) را در ايران قوام بخشيد. پس از چيرگی خلافت عباسی بر ايران، اين مفهوم يا پديده به‌گونه‌ای ويژه، دوباره پديدار آمد. استخدام وزيران برمكی از سوی خفای عباسی، گونه ويژه‌ای از اين آيين كهن ايرانی را زنده كرد، در حالی‌كه مفهوم «وزيران دست راست و دست چپ» از راه حكومت اسلامی به اروپای سده‌های ميانه رفت و در پی انقلاب‌های صنعتی اروپا، با مفاهيم نوين دموكراتيك در آميخت و به‌گونه‌ی احزاب موافق و مخالف خودنمايی كرد. ريشه‌ی عملی مفهوم «وزيران دست راست و دست چپ» (رايزنان موافق و مخالف) در ايران پس از اسلام از ميان رفت و، به‌گونه ويژه‌ای، به افسانه و داستان‌سرايی‌ها رخنه نمود و به ابتذال كشيده شد.

در حالی‌كه نقش آفرينی يك وزير ياری‌دهنده‌ی به حاكم در اداره امور كشور در ايران بعد از اسلام ادامه پيدا كرد و گذشته از برمكيان وزيران نامداری چون خواجه نظام‌الملك و خواجه نصيرالدين طوسی اثری ژرف برقوام گرفتن آيين حكومت و بر شيوه‌ی كشورداری در ايران گذاردند، و در حالی‌كه‌ ای مفهوم در دوران صفويان و قاجاريان گسترش بيش‌تری يافته و سرانجام تحت تأثير مفاهيم نوين اروپايی «كابينه دولتی» گونه‌ای از مفهوم «دولت» در ايرن نمايان ساخت و وزيران سرشناسی چون حاج ميرزا آغاسی، ميرزا تقی‌خان امير كبير، ميرزا نصرالله‌خان اعتمادالدوله نوری، اتابك و امين‌السلطان و ديگران را در پهنه‌ی سياسی اداری ايران معرفی كرد، چهره‌ی اروپايی شده مفهوم «وزيران دست راست و دست چپ» (رايزنان موافق و مخالف) كوشيده است در چهارچوب ساختار نوينی از حكومت، يعنی «احزاب موافق و مخالف»، از راه موازين نوين «مشروطيت» به ايران باز گردد. اگر وجود احزاب سياسی موافق و مخالف در قانون اساسی مشروطيت پيشين و در قانون اساسی كنونی جمهوری اسلامی ايران پيش‌بينی شده است، كارايی عملی و واقعی اين جنبه ويژه از ساختار سياسی حكومت درايران هنوز مراحلی از گذران تكاملی خود را سپری می‌كند.

به‌هر حال، مفهوم حكومت در ايران، سده دگرگونی و تكامل را پشت سر گذاشته است. اين گذران تكاملی، مفهوم حكومت را به‌گونه‌ی آيين يا ساختاری در آورده است كه به گروه يا خاندان ويژه‌ای تعلق نمی‌گيرد، بلكه از آن همگان است. دست‌كم بيست و سه سلسله پادشاهی ايرانی بر سراسر يا بخش‌هايی از سرزمين ايران حكم راندند و رفتند. هم‌چنين، سه سيستم حكومتی غير ايرانی (حكومت سلوكی، خلافت عباسی و امپراتوری مغولی) بر اين سرزمين حكمرانی كردند، مفاهيم تازه‌ای از حكومت را در اين سرزمين مطرح ساختند و سرانجام يا بر افتادند و يا گونه‌ای نيمه‌ايرانی به‌خود گرفتند.

از هنگامی‌كه آل بويه از ديلميان و سامانيان حكومت‌های نيمه‌مستقل خود را در فلات ايران گستراندند، تا روزگار پيدايش فدراتيو صفوی در ايران، اين سرزمين از سوی سلسله‌هايی چند، از درون و بيرون فلات ايران، با دست‌كم، گونه‌ای از تابعيت اسمی نسبت به خلافت بغداد اداره می‌شد. هنگامی‌كه خوارزمشاهيان آسيای مركزی بر ايران حكومت می‌كردند، ايرانی‌گری رو به رونق نهاد. وزير برجسته‌ی ايرانی، خواجه نظام‌الملك (مرگ در ١٠٩٢ ميلادی) كه در خدمت دو سلطان سلجوقی آلپ ارسلان و جلال‌الدين بود، نظام مالياتی كشور را دوباره‌سازی كرد. جلال‌الدين ملك‌شاه گاه‌شمار گردنده عربی كهن را كه از رابطه منظم ميان ماه‌ها و فصل‌های سال و در سال‌ها گوناگون بی‌بهره است، در سال ١٧٠٩ ميلادی تغيير داد و گاه‌شمار نوينی كه اكنون «تقويم جلالی» خوانده می‌شود، جانشين آن ساخت. اين گاه‌شمار كه براساس آخرين گاه‌شمار رسمی عصر ساسانی، معروف به «تقويم يزدگردی» تنظيم شده است، دست‌آورد كار شورايی از ستاره‌شناسان و رياضی‌دانان و دانشمندان برجسته‌ی آن‌روزگار است. گويند شاعر و رياضی‌دان بزرگ حكيم عمر خيام عضو آن شورا بود. اين گاه‌شمار جشن نوروزی را در جای دقيقش قرار داد، در لحظه‌ای كه چرخش زمين به دور خود و به دور خورشيد، روردرويی چهره‌ی نيمكره‌ی جنوبی با موقع خورشيد به روردرويی چهره نيمكره شمالی زمين با موقع خورشيد متحول می‌شود. زبان فارسی، در نتيجه‌ی جنبش فرهنگی گسترده‌ای كه به خلق شاهنامه‌ی فردوسی به اوج خود رسيده بود، دوباره‌سازی شد. اگر چه هلاكوخان مغول، نوه‌ی چنگيز خان، به توصيه وزير با تدبيرش، خواجه نصير طوسی، يكی ديگر از وزيران برجسته‌ی آن دوران ايران، با نمدمالی خليفه مستعصم عباسی و كشتن وی در سال ١٢۵٨ ميلادی، نقطه‌ی پايان بر خلافت بغداد نهاد، دست‌رسی ايران به استقلال حقيقی و نهايی فرهنگی و سياسی می‌بايستی تا سال ١۵٠١ ميلادی به تأخير افتد، سالی‌كه نابغه‌ی شانزده ساله، اسماعيل، فدراتيو صفوی را بنياد داد و برای نخستين‌بار در تاريخ اسلامی ايران، عنوان «شاه شاهان» را بر خود نهاد. در شانزده سالگی و به‌هنگام اعلام پادشاهيش در ايران، شاه اسماعيل چنين خواند:

«من امروز به زمين فرود آمدم، منم سرور و پادشاه. بدان به حقيقت كه منم فرزند حيدر، منم فريدون، منم خسرو، منم جمشيد، و منم ضحاك، منم رستم پسر زال، منم اسكندر، سر انالحق خفته است در اين سينه‌ی من، خود منم واقعيت مطلق و حقيقت آن باشد كه من به سر انجام رسانم». (Ronconi, ibid. pp. 79-80)

در دوران كشور داری صفوی، ايران هويت فرهنگی جداگانه و استقلال سياسی كامل خود را به‌دست آورد. شاه اسماعيل در پيشاپيش جنبش شيعی نوينی كه از اردبيل در آذربايجان سرچشمه گرفته بود، به‌پای قدرت رسيد و از سكوی حكومت ايران بالا رفت. وی اسلام شيعی دوازده امامی را مذهب رسمی ايران اعلام كرد. اين مانور، امپراتوری سنی عثمانی را خلع‌سلاح كرد. گسترش امپراطوری عثمانی به‌سوی خاور، بر اساس اين فلسفه كه فرزندان عثمان خليفه‌های اسلام هستند و حق حكومت بر همه مسلمانان را دارند، اين احتمال را در خود داشت می‌رفت كه ايران را دوباره گرفتار حكومت بيگانگان سازد. اعلام تشيع به‌عنوان مذهبی رسمی ايران، ديوار استواری در برابر اين ادعا پديدار آورد و آل عثمان را در آن‌سوی خود متوقف ساخت. شاه اسماعيل در سيزده سالگی در پيشاپيش ارتشی ده‌هزار نفره از مردان اهل فلسفه و عرفان قرار گرفت و خاور زمين را خيره كرد. اين همان نيرويی بود كه ارتش قزلباش بر اساس آن شكل گرفت و شاهسون‌ها چهره‌ی ديگريی از آن‌را در ساختار زندگی ايلی نمايان ساختند.

صفويان يكپارچگی سياسی باستانی ايران را تقريباً در چارچوب مرزهای ايران دوران ساسانی تجديد كردند. در نيمه‌ی دوم دوران حكومت صفوی، فدراتيو ايران از داغستان (كه اكنون در بخش جنوبی روسيه واقع است) تا ميان دو رود، و از كابل تا بغداد گسترش يافت. از ديد سياسی، صفويان سه نوع تقسيمات كشوری در سرزمين‌های حكومت خود آفريدند. اين سه عبارت بودند از:

    استان‌های مركزی كه از خودمختاری بی‌بهره بودند.

    حكومت‌های بيگلربيگی در اطراف استا‌‌ن‌ها يا ايالات مركزی كه ماليات می‌دادن و از گونه‌ای خودمختاری بهره داشتند.

    ايالات پيرامونی كه باز هم ماليات می‌پرداختند ولی از خودمختاری بيشتر برخوردار بودند.

تفاوت اصلی ميان بيگلربيگی‌ها و ايالات پيرامونی، تفاوتی مبهم بود. به‌طور كلی، می‌توان گفت كه بيگلربيگی‌ها، از ديد اهميت سياسی و ميزان خودمختاری، در درجه‌ای پايين‌تر از ايالات پيرامونی قرار داشتند.

نوزده ايالت و بيگلربيگی در دوران شاه عباس بزرگ (١٦٢٩-١۵٦٨ ميلادی) وجود داشت. اين ايالت‌ها و بيگلربيگی‌ها به عبارت زيرين بودند (نام شهر مركزی هر ايالت يا بيگلربيگی كه با نام آن ايالت يا بيگلربيگی متفاوت باشد، در كنار نام آن ايالت و بيگلربيگی‌ها آمده است: ١- شيروان – شماخی ٢. قراباغ - گنجه ٣- چخور سعد (ارمنستان) - ايروان ۴- آذربايجان - تبريز ۵- دياربكر (سوريه و لبنان) – قرامه؟ ٦- ازنجان ٧- علی شكر – همدان ٨- بقيه‌ی عراق عجم ٩- كرمانشاه و كلهر - كرمانشاه ١٠- عراق عرب - بغداد ١١- فارس - شيراز ١٢- كهگيليه – بهبهان ١٣- كرمان ١۴- قندهار ١۵- بلخ ١٦- مرو ١٧ خراسان - مشهد ١٨- هرات ١٩- استرآباد (گرگان) (رهربرن، ١٣۵٧، ٢).

تقسيمات كشوری در روزگاران صفوی پيوسته به اين گونه نبود، بلكه دست خوش تغييرات و تحولات گسترده‌ای بود. در اين رگرگونی‌ها، شمار ايالات اصلی از ده فراتر نمی‌رفت. اين ده ايالت اصلی عبارت بودند: ١- آذربايجان ٢- خراسان بزرگ ٣- درالمرز (مازندران) ۴- استرآباد (گرگان) ۵- كرمان ٦- عراق ٧- كردستان ٨- فارس ٩- خوزستان ١٠- گيلان (وديعی، ١٣۵٣، ٨-١٧٧.)

گذشته از اين گرجستان بزر، خوزستان، كردستان، لرستان، سيستان (نيمروز) و قهستان (قاينات) و داغستان حكومت‌های خودمختاری مهمی در فدراتيو صفوی بودند و بزرگ‌ترين ميزان خودمختاری را داشتند. حكومت اميری خزيمه در قهستان، به‌هنگام پيدايش امپراتوری صفوی، با امير سلطان بود كه گذشته از حكومت سنتی و موروثی، حكومت رسمی سرزمين خود را از شاه اسماعيل صفوی بنياددهنده‌ی فدراتيو صفوی دريافت كرد. (غفاری، ١٣۴٣، ٢٧٨.)

شايان توجه است آنان كه از سوی دربار پادشاهی به حكومت رسمی بخش‌های خودمختار برگزيده يا تأييد می‌شدند، می‌بايستی از زمينه‌ی محلی و يا ايلی‌آسای برخوردار باشند، خان يا امير ديار خود باشند. هر ايالت يابيگلربيگی زير نظر عليه شاه زاده‌ای صفوی قرار داشت و كشور داری كه «لله» خوانده می‌شد، سرپرستی او را عهده می‌گرفت. گاه پيش می‌آمد كه حاكم شاهزاده، كودك خردسالی بيش نبود و هيچ‌گاه سرزمين زير حكومت خود را نمی‌ديد، و امير يا خان منطقه امور را سرپرستی می‌كرد.

ايالات مركزی، در تقسيمات كشوری اين دوران، ايالات خاص خوانده می‌شدند كه عبارت بودند از: ١- تبريز ٢- قزوين ٣- اصفهان ۴- كاشان ۵- يزد ٦- ابرقوه و بيابانك ٧- سمنان و طالقان ٨- كرمان ٩- لار ١٠- بختياری ١١- مازندران ١٢- گيلان ١٣- آستارا (رهربرن، ‌هان، ٨-١٧٧)

حكومت‌های پيرامونی در اين نظام فدراتيو، از ميزان چشمگيری از استقلال يا خود مختاری برخوردار بودند واين وضع به هيچ‌وجه با يك پارچگی سرزمينی كشور ناهمخوان نبود. برای مثال، هنگامی‌كه قندهار و افغانستان جنوبی دچار شورش شد، گرگين خان (جرج يازدهم)، پادشاه خود مختار گرجستان بزرگ كه رزمنده‌ی دلاوری بود، در سال ١٧٠٣ ميلادی، با حفظ پادشاهی گرجستان، از سوی شاه شاهان به بيگلر بيگی قندهار و ديار وابسته آن منسوب شد و شورش آن ديار را فرو نشاند.

پس از قتل نادرشاه افشار (حكومت از ١٧٣٦ تا ١٧۴٧ ميلادی) در ماه ژوئن ١٧۴٧، ايران سرزمين‌های در خور توجهی از فدراتيو صفوی را در هندوستان و ميان دو رود از دست داد و به‌شكل كنونی در آمد. آيين تقسيمات كشوری صفوی با همه پيچيدگی و ابهامش، تا اواخر سده نوزدهم ميلادی دوام پيدا كرد. روابط ميان مركز سياسی و شاهزاده‌نشين‌ها و وابستگی‌های پيرامونی از دقت و روش بی‌بهره بود و اين ايراد بزرگی بود. اين ايراد هنگامی خودنمايی را آغاز كرد كه مفاهيم نوين اروپايی روابط دقيق و روشن ميان مركز سياسی و پيرامون‌هايش را در چارچوب خطوط مرزی دقيق به خاور زمين معرفی شد. تصادف اين بود كه يكی از نخستين نمونه‌های اين‌گونه مرزهای دقيق در جهان نوين، در همسايگی خاوری، ميان ايران و هندوستان و افغانستان ترسيم شد. اوج گرفتن نيرو و نفوذ روسيه و بريتانيا در مقام ابرقدرت‌های جهانی در سده‌های هيجده و نوزدهم و موقعيت ايران در همسايگی جنوب و باختر اين دو قدرت (باختر امپراتوری هند بريتانيا)، اثر ژرفی بر جغرافيای سياسی ايران گذاشت. دو جنگی كه با روسيه در گرفت و به امضای پيمان‌های گلستان و تركمن‌چای، انجاميد، فروپاشی سرزمين ايران را سبب گرديد. بند هفتم از پيمان تركمنچای، پشتيبانی روسيه از وليعهدی عباس ميرزا، فرزند و وليعهد فتحعليشاه قاجار را تضمين كرد. موقعيت وليعهدی او در تهران به‌خطر افتاده بود (شيخ‌الاسلامی، ١٣٦٩: ۴) و عباس ميرزا اين بند را به روسيان قبولاند. گنجاندن اين بند در پيمان تركمن‌چای، دخالت قدرت‌های بيگانه در امور داخلی ايران را، برای نخستين‌بار، رسميت داد و راه را برای سقوط سياسی سريع ايران هموار ساخت. سيساتمداران و دولتمردان ديگر نمی‌توانستند، بدون بهره‌گرفتن از پشتيبانی خارجی، در مقام خود بمانند و يا از آزار و اذيت دربار قاجاری پس از عزل از مقام خود در امان باشند. اين شرايط عمومی خودبه خود به كاپيتولاسيون بيگانگان در ايران انجاميد و در اين شرايط سقوط سياسی كشور بود كه فروپاشی سرزمينی ايران آغاز گرديد.

دو پيمان گلستان و تركمن‌چای كه با روسيان امضا شد، از دست رفتن خودمختاری‌ها و وابستگی‌های ايران در ماورای قفقاز را رمسيت داد، سرزمين‌هايی چون گرجستان، ارمنستان، آران (كه بعد از انقلاب روسيه آن را جمهوری اآذربايجان خواندند). امضای پيمان ديگری با روسيان به از دست رفتن سرزمين‌های ايرانی آسيای مركزی (خراسان شمالی) انجاميد، بخش‌هايی كه امروز از آن جمهوری‌های تركمنستان و ازبكستان و تاجيكستان است. انگليسيان هندوستان، به بهانه‌ی نگران بودن از چشمداشت روسيان نسبت به هندوستان از راه شمال خاوری ايران تصميم گرفتند جنبش‌های جدايی‌خواهانه را در ايالات هرات و قندهار و در وابستگی كابل تشويق كنند. ترسيم خط مرزی از سوی آنان در خراسان و سيستان و بلوچستان تقسيم اين هر سه استان ايرانی به دو نيم را سبب شد.

تأسيس يك حكومت مركزی نيرومند در ايران و دوباره سازی ساختاری تقسيمات سياسی-اداری كشور، آن‌گونه كه پيوندهای ميان مركز و پيرامون سياسی كشور را استوار سازد، می‌بايستی تا سقوط سلسله قاجار در سال ١٩٢٦ به تأخير افتد. سازمان سياسی نوينی كه رضاشاه پهلوی در سال ١٩٣٧ معرفی كرد، نقطه پايانی بر خودمختاری آن‌چه از شاهزاده نشين‌ها و وابستگی‌ها باقی مانده بود، گذارد. يكی از اين خودمختاری‌های باقی مانده، حكومت خزيمه در قاينات و سيستان بود.

در سال ١٩٣٧ سراسر ايران به ده «استان» تقسيم شد. هر استان به چند «شهرستان» (برابر با كانتی در سيستم‌های انگليسی و آمريكايی) تقسيم گرديد. هر شهرستان به‌يك يا چند بخش و هر بخش به چند دهستان و هر دهستان به‌شماری از روستاها تقسيم شدند. اندكی پس از آن تاريخ، گونه نوينی از بيگلربيگی‌های دوران صفوی، به‌گونه‌ی «فرمانداری كل» معرفی شد كه از ديدگاه ميزان اهميت و رتبه‌ی سياسی، در درجه پايين‌تری نسبت به‌استان قرار دارد (نگاه كنيد به نمودار زير).

قانون تقسيمات كشوری ١٩٣٧، ايران را به ده استان و پنجاه شهرستان تقسيم كرد. از آن تاريخ اين تقسيمات دگرگونی‌های فراوانی پيدا كرده است. تقسيمات كشوری در ايران، در حال حاضر شامل ٢۴ استان و فرمانداری كل، ١٩٦ شهرتان و ۵١٠ بخش می‌شود.

از سال ١٣٦۵ تا كنون در اين تقسيمات نيز تغييرات و دگرگونی‌هايی حاصل سده است؛ از جمله اين كه نام استان باختران به «كرمانشان» بازگشت و استان تازه‌ای در آذربايجان به‌نام «استان اردبيل» پديد آمد و گرگان به‌نام «استان گلستان» از مازندران جدا شد.


مرز در ايران

در حالی‌كه انسان روزگاران باستان، برای تعيين محدوده‌ی جولانگاه خود، با مفهوم «سرحد» سروكار داشت، توجه‌ی اساسی انسان مدرن، در مورد پيرامون قلمروش، به تشخيص و تعيين «مرز» تمركز دارد. مرز، به مفهوم كنونی آن، تا همين اواخر وجود نداشت. انسان كهن انتهای فتوحات خود را «سرحد» می‌شناخت. به اين ترتيب، «سرحد» مفهومی كهن است و «مرز» مفهومی است نوين. در تلاش برای تشخيص تفاوت ميان سرحد و مرز، جغرافيادانان پويايی‌های گوناگونی را جست‌وجو كرده‌اند:

كريستف برای تشخيص تفاوت ميان هر يك از دو مفهوم (سرحد و مرز) معنی واژه‌ای را مورد توجه قرار داده است. سرحد از ايده‌ی «حد جلويی» ريشه گرفته است مانند سرنيزه‌ی شهروندی. مرز از مفهوم «محدوده» آمده است كه مفهوم محدوده‌ی سرزمينی را می‌رساند.

به اين ترتيب سرحد نگاه حالت نگاه به بيرون را دارد و مرز حالت نگاه به درون را می‌رساند. در حالی‌كه «يك مرز خط مشخصی در فضای انسانی است، سرحد منطقه‌ی تماس (دو قدرت) است». (Taylor, 1989, 145)

سرحد به اين ترتيب، منطقه‌ی تماس دو موجوديت سياسی – اجتماعی يك پارچه و جدا از هم است واقع در دو انتهای آن‌كه می‌تواند، با اطمينان، جلوه‌گاه خط فشار دو قدرت عليه يك ديگر بيان گردد. سرزمين‌های سرحدی خاور ايران (خراسان بزرگ، سيستان بزرگ و بلوچستان بزرگ) كه برای دورانی كمتر از يك سده (در سده نوزدهم) جلوه‌گاه فشار سياسی و پيش و پس راندن ميدان نفوذ دو قدرت ايران و هند بريتانيا بود. بهترين نمونه تعريف ياد شده در بالا از مفهوم «سرحد» به‌گونه خط مرزی را می‌توان در جهان باستان جست‌وجو كرد، مانند ديوار چين، ديوار‌ هادرين در بريتانيا عصر روميان، و ديوار سد سكندر در شمال خاوری ايران. اين ديوارها، به‌عنوان سدهای جداكننده‌ی تمدن‌ها از بی‌تمدنی‌ها، در مناطقی كه نزديكی ميان اين دو بيش از اندازه بود، ساخته می‌شدند. به گفته ديگر، اين ديوارها را می‌توان به‌عنوان بخش كوچكی از مناطق گسترده‌تر سرحدی، توجيه كرد. با اين‌حال، شايان توجه است كه فردوسی بزرگ‌ترين حماسه‌سرای ادبيات فارسی، در شاهنامه خود از ستون‌های مرز ميان ايران و توران در دوران ورهرام يا بهرام گور ساسانی سخن گفته است. (Ferdosi 1925, PP. 92, 160-164)

مفهوم سرحد، به‌هر حال، نزد ملت‌های گوناگون، متفاوت بوده است. ژان گاتمن می‌نويسد:

    «نزد برخی ملت‌ها، سرحد خطی بود در فضا كه می‌بايستی حفظ و نگهداری می‌شد، مفهوم فرانسوی سرحد طبيعی سايد بهرتين جلوه‌دهنده‌ی اين برخورد باشد... نزد ديگر ملت‌ها، سرحد يك منطقه پيرامونی بود كه دگرگونی‌های اجتماعی و اقتصادی پديدار آورنده‌ی يك ملت را سبب می‌آمد و به‌زيستی آن ملت را ياری می‌داد ...» (Gottmann, 1976, P. 34)

با پيدايش «اقتصاد بين‌المللی» در قرن ١٩ که خود ناشی از گسترش امپرياليزم جهانی‌گرا در دوران‌های جلوتر بوده، با خاصيت ذاتی آن‌که ايجاد نظام اقتصادی بين‌المللی از راه گسترش سيستم نوين بازرگانی و ارتباطات جهانی است، نياز به مشخص ساختن خط دقيق برخورد ميان حکومت‌ها از راه نمايندگی‌های بازرگانی و سياسی آنان بالا گرفت. تاسيس پديده نوينی به‌نام گمرکخانه روی خط دقيق برخورد دو حکومت نخستين گامی بود که تعيين خطوط مرزی ميان دو حکومت سرزمين را در پی داشت. نخستين نمونه‌های خطوط مرزی نوين در آمريکای شمالی، استراليا، آفريقای جنوبی و شمال خاور هندوستان (ميان ايران و امپراتوری هند بريتانيا) پديدار آمدند.

گذشته از آن‌چه فردوسی درباره ستون‌های مرزی در ايران دوران بهرام گور گفته است، به‌نظر می‌رسد که ساسانيان مفهوم «سرحد» را به‌گونه روشنی گسترش دادند. آنان دو گونه حکومت مرزداری يا «سرحدداری» را به‌وجود آوردند. حکومت‌های مرزداری درونی در درون چهار کوست بزرگ و حکومت‌های مرزداری بيرونی که مشهورترين آن‌ها حکومت حيره در ميان دو رود بود.

در بخش شمال باختری خليج فارس آن‌جا که سرحدهای دو ابرقدرت ايران و روم به‌هم می‌رسيدند، پادشاهی نيمه مستقل حيره، در قرن پنجم ميلادی، کنار رود دجله با فاصله اندکی نسبت به پايتخت ساسانيان در تيسفون، تاسيس شد. اين حکومت سرحدداری که از سوی ايرانيان تاسيس شده و مورد پشتيبانی آنان بود، نقش يک منطقه سپری را برای ايران داشت و فشارهای سياسی روميان را عليه ايران را خنثی می‌کرد. در حرکتی هم گن روميان نيز پادشاهی نيمه مستقل غسان در جاييکه امروز سوريه شناخته می‌شود تاسيس کردند تا همان نقش را در برابر فشار ايرانيان عليه روميان داشته باشد. مسعودی جغرافيانويس عرب در باره‌ی حيره می‌نويسد:

    «هنگامی‌که اسلام آمد، خسرو پرويز شاه ايران بود و او عيازبن قبيس طايی را بر عربان حيره پادشاهی داد و پادشاهی او نه سال انجاميد... آن‌گاه شمار پادشاهان حيره، اعم از عرب و ايرانی، به بيست و سه رسيد که برای ششصد سال حکومت کردند». (مسعودی، همان، صص ۵-۴٦۴)

درباره پادشاهی غسانيان، همين جغرافيانويس می‌گويد:

    «... اين‌گونه بود که غسانيان برعربان شام (دمشق) چيرگی يافتند و روميان بودند که پادشاهی آن ديار را بدانان دادند. نخستين پادشاه غسانی شام حارث بن امر بن عامر بود...» (مسعودی، منبع، ۴٦٧).

اين آيين همراه با آيين حکومت سرحدداری درونی از سوی خلافت عباسی ادامه يافت. چندين حکومت مرزداری اين‌گونه تأسيس شد که دراز عمرترين آن‌ها حکومت مرزداری خزيمه در قهستان (کوهستان) بود. جايی‌که امروز شامل قاينات، طبس و بيرجند می‌شود. در دوران ساسانيان، اين منطقه بخشی از حکومت مرزداری سيستان بود. (پور داوود، ١٣٦۵، ١٠). در حقيقت حکومت مرزداری خزيمه در دوران خلافت مروان اموی، حدود ٦٨۴ ميلادی از سوی يکی از فرماندهان دلير ارتش خلافت، به‌نام خازم بن سلمی، تأسيس شد و تا سال ١٩٣٧ ميلادی دوام آورد و اثر ژرفی بر پيدايش و گذران تکاملی مرزهای نوين جناح خاوری ايران گذارد.

مرزهای خاوری ايران جلوه‌گاه جغرافيايی شماری چند از انگيزه‌های سياسی سده‌ی نوزدهم است. بارزترين اين انگيزها دوگانه است: نخست، نقش آفرينی مرزداری حکومت خزيمه، اميرنشينی خودمختار در قاينات و سيستان که در سال ١٣١٦ شمسی پايان گرفت. برخلاف بيش‌تر حکومت‌های مرزداری ايران کهن، اين حکومت در سراسر تاريخ هزار و سيصد ساله‌اش پيوسته به ايران و حکومت مرکزيش وفادار ماند و به اين دليل، نقش آفرينی چشمگير و موثری در گذران تکاملی جغرافيای سياسی سرزمين‌های خاوری ايران داشته است. دوم، جلوه جغرافيايی رقابت‌های سياسی روس و انگليس در سده نوزدهم، که فشار زيادی را از خاور و شمال بر ايران وارد ساخت. پرفسور پيتر تايلور در اين باب می‌گويد:

    «همان هنگام که بريتانيا سرگرم ژرف ساختن موقعيت خود در هندوستان بود، روسيه به گستردن امپراتوری سرزمين خود در آسيای مرکزی مشغول بود. تلاشی که خواه ناخواه برخورد منافع ميان دو قدرت را سبب می‌شد. نتيجه اين برخوردها (بازی بزرگ) سده نوزدهم بود. اين بازی بزرگ در بر گيرنده انبوهی از تحريکات و تهديدات بود در سرزمينی پهناور که ترکيه به ايران و افغانسـتان و سـرحدات شـمال باختری هندوسـتان کشـيده می‌شـد. اين جنگ سرد ويکتوريايی (دوران ملکه ويکتوريا در بريتانيـا) چنان‌که ادواردز (١٩٧۵) اينگونه نامش داده است، ندرتا به جنگ گرم انجاميد، ولی اين وضع زيربنای انديشه ژئوپلوتيک جهانی بريتانيا را پی‌ريزی کرد. همين بازی بزرگ بود که مکيندر آن‌را در انديشه پروراند و از آن نظريه سرزمين قلبی (هارتلند) را معرفی کرد و ايالات متحده آن را سرانجام در سده بيستم، به‌گونه «جنگ سرد» واقعی، ميراث برد.» (Taylor, 1989, P 117)

به‌هرحال، صفويان نيز آيين حکومت مرزداری را دوباره‌سازی کردند، بی‌آن‌که برای استوار ساختن بنيادهای سياسی و پيوندهای جغرافيايی وحقوقی ميان مرکز و پيرامون‌های سياسی کشور، تلاش کرده باشند، تلاشی که برای نقش‌آفرينی ژرف اين نظام حکومتی در دنيای نوين ضروری بود. اين کوتاهی هنگامی اثر گذاری منفی خود را آشکار کرد که اقتدار حکومت مرکزی ايران نسبت به حکومت‌های پيرامونی، در دوران قاجار، روبه سستی نهاد.

برخورد منافع ميان روس و بريتانيا در افغانستان، سرزمينی که ايران نيز در آن، به‌ويژه در هرات و قندهار، منافعی اساسی داشت، و واکنش ايران را با همه سستی و غير ماهرانه‌بودنش، برانگيخت. ايران هماورد دو غول بزرگ سياسی در همسايگی شمال و خاور خود نبود و از نظر سياسی، با پذيرفتن کاپيتولاسيون، زيان ديد و از ديد جغرافيايی، با از دادن سرزمين‌هايی ارزشمند در شمال و خاور، لطمه خورد.

منافع استراتژيک روسيه و بريتانيا در آسيای مرکزی و در باختر شبه‌قاره‌ی هند ايجاد مناطق سيری در چارچوب مرزهای مشخص جغرافيايی - سياسی را ميان آن دو ابرقدرت ضرورت بخشيد. کار ترسيم اين مرزها از ١٨٧٠ آغاز شد، از هنگامی که نه تنها ايران به‌طور کلی با پيچيدگی‌های جغرافيايی و حقوقی تعيين مرزهای نوين بيگانه بود، بلکه روابط ابهام‌آميز مرکز و پيرامون همراه با ضعف سياسی عمومی کشور به از دست‌رفتن سرزمين‌های پهناوری در خراسان، سيستان و بلوچستان انجاميد. هر گاه ادعا می‌شد که حکومت‌های پيرامونی نسبت به ايران مستقل هستند، تهران از اثبات حقوقی يا فيزيکی خلاف آن عاجز می‌ماند. به اين ترتيب مرزهای خاوری ايران، در ميانه استان‌های ياد سده ايرانی تعيين شدند. در عين حال، گذران تکاملی اين مرزها، از نقش‌آفرينی حکومت مرزداری خزيمه در قاينات و سيستان تاثير ژرفی گرفته است . حکومت مرزداری که در عين حال از نفوذ فراوانی در نيمه‌ی باختری بلوچستان بزرگ در نيمه‌ی سده‌ی نوزدهم و نيمه نخست سده بيستم برخوردار بود. بررسی نقش خزيمه‌ها در پيدايش و گذران تدريجی مرزهای خاوری ايران، بررسی جداگانه‌ای را در زمينه‌ی ريشه‌های خانوادگی و نقش آفرينی جغرافيايی – سياسی حکومت آنان به‌عنوان يک «حکومت مرزداری» خودمختار ضرورت می‌دهد.


[] يادداشت‌ها

يادداشت ۱: اين مقاله برای دانش‌نامه‌ی آرياناآقای توسط دکتر پيروز مجتهدزاده به‌رشته‌ی تحرير درآمده است. جا دارد که از توجه و لطف استاد ارجمند آقای دکتر پيروز مجتهدزاده که با کمال محبت اين مقاله‌ی خود را در اختيار دانش‌نامه‌ی آریانا قرار دادند، سپاسگزار باشيم. (مهدیزاده کابلی)


[] پی‌نوشت‌ها

[۱]- پيروز مجتهدزاده، جغرافيای سياسی و سياست جغرافيايی، انتشارات سمت، تهران ١٣٨١، صفحه ٩٩.
[۲]- Peter J. Taylor, (1989), political Geography, Second ed. , London, p. 135
[۳]- Jean Gottmann, (1979), Evolution of the Concept of Territory”, Social Science Information, Vol: 14, No. 3. 4. Paris.
[۴]- همان.
[۵]- كاظم وديعی، مقدمه‌ای بر جغرافيای انسانی ايران، انتشارات دانشگاه تهران، شماره ١٢٨٠، تهران ١٣۵٣، صفحه ١۵٩ تا ١٦١.
[۶]- Peter Louis Templeton, (1979), the Persian Prince, London 1979, p. 14
[٧]- Pio Filippani-Ronconi, The Tradition of Sacred Kingship in Iran, in George Lenczowski ed., Iran under Pahlavis, USA 1978, pp. 51-83.
[۸]- پيش از آن، بابليان شكل‌هايی كلی از برداشت خود از جهان برجای گذارده بودند.
[۹]- برای آشنايی بيش‌تر با اين‌گونه موارد نگاه كنيد به كتاب زير:
J. Arberrry’s, The Legacy of Persia, Clarendon, Oxford 1953.
[۱٠]- پيروز مجتهدزاده، شيخ نشين‌های خليج فارس، انتشارات عطايی، تهران ١٣۴٩، ص ٣١.
[۱۱]- E. A. Walis, A History of Egypt, London 1902, p. 64.
[۱۲]- R. H. Major, India in the Fifteenth Century, 1857, p. 15
[۱۳]- ابولحسن علی ابن حسين مسعودی، مروج الذهب، ترجمه ابولقاسم پاينده، تهران بنگاه ترجمه و نشر كتاب، تهران ١٣٧٦، صفحه ٢۴.
[۱۴]- كنستانتين اينوستانتسف، مطالعاتی درباره‌ی ساسانيان، ترجمه كاظم كاظم‌زاده، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، تهران ١٣۴٨، صفحه ٦٣ و ٦۴.
[۱۵]- ذبيح‌الله صفا، تاريخ ادبيات ايران، چاپ ششم، ، جلد يكم، تهران ١٣٦٣، صفحه ٦-١٦۵.
[۱۶]- Talbot Rice, “Persia and Byzantium”, In A. J. Arberrry’s the Legacy of Persia, Oxford, Clarendon 1953, p. 41.
[۱٧]- R. Levy, “Persia and the Arab”. In A. J. Arberrry’s the Legacy of Persia, Oxford Clarendon, p. 74.
[۱۸]- Op. cit. , p. 61


[] جُستارهای وابسته




[] سرچشمه‌ها

احمد غفاری، قاضی. تاريخ جهان آرا، چاپ تهران ١٣۴٣.
پور داوود. ايران باستان. انتشارات دانشگاه تهران، تهران ١٣٦۵.
رهربرن، كلاوس مايكل. نظام ايالات در دوره صفوی، ترجمه كيكاوس جهانداری، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، تهران ١٣۵٧: ٢.
شيخ الاسلامی، جواد. «افزايش نفوذ سياسی روس و انگليس در ايران»، بخش دوم ماهنامه اطلاعات سياسی – اقتصادی، شماره ٣٦، تهران خرداد١٣٦٩.
مجتهد زاده، پيروز. شهرستان نور، بخش دوم، تاريخ، چاپ صبح امروز، تهران ١٣۵٢.
David Mitrany, (1950) Evolution of the Middle Zone, Annals of American Political and Social Science, September E. A. Walis, (1902). A history of Egypt, London.
Ferdosi (Hakim Abolqassem), (1925) Shahnameh, English Translation by Arthur G. Warner and Edward Warner, London, Vol. VIII.
J. H Illif (1953) “Persia and the Ancient World” in A. J. Arberrry’s the Legacy of Persia Oxford.
Jean Gottmann, (1979), Evolution of the Concept of Territory”, Social Science Information, Vol: 14, No. 3. 4 Paris.
Jean Gottmann, “Geography and International Relation”, in W. A. D. Jacksons’s, Political and Geographic Relationships, Princeton Hall Inc. Englewood-Cliffs. N. J.
John, Murray (1950) Iran Today, Tehran- October, Vol. I.
L. Lockhart, “Persia as seen in the West” in A. J. Arberrry’s the Legacy of Persia op. cit.
Peter J. Taylor, (1989), political Geography, Second ed. , London, p. 145
Peter Louis Templeton, (1979), the Persian Prince, London.
Pio Filippani-Ronconi, (1978) “The Tradition of Sacred Kingship in Iran” in George Lenczowski’s Iran under Pahlavis, USA.