|
سفرنامهی افغانستان
فهرست مندرجات
◉ بخش نخست: چرا افغانستان؟
◉ بخش دوم: ورود به هرات یا کلیاتی دربارهی افغانستان
◉ بخش سوم: هرات و افغانستان در گذر تاریخ
◉ بخش چهارم: بادبادکبازهای هرات
◉ بخش پنجم: فضای باز اجتماعی افغانستان
◉ بخش ششم: هرات، شهر عارفان
◉ بخش هفتم: بازار و خرید شب عید
◉ بخش هشتم: یک شبانهروز بازداشت به جرم جاسوسی
◉ بخش نهم: بامیان: بوداگرایی دیروز، تحجرگرایی امروز، گردشگری فردا
◉ بخش دهم: غلغلههای خاموش بامیان
◉ بخش یازدهم: در محاصرهی طالبان
◉ بخش دوازدهم: کابل؛ پایتختی باستانی
◉ بخش سیزدهم: کابل؛ شهر گورکانیان
◉ بخش چهاردهم: مزارشریف نماد همبستگی شیعه و سنی
◉ بخش پانزدهم: بلخ: مرکز تمدنهای زردشتی، بودایی و اسلامی
◉ بخش شانزدهم: خدانگهدار سرزمین رویایی
◉ يادداشتها
◉ پینوشتها
◉ جُستارهای وابسته
◉ سرچشمهها
.
بخش نخست: چرا افغانستان؟
افغانستان در گذشتهی نهچندان دور از کشورهای محبوب برای گردشگران خارجی بود و گردشگران بسیاری بهویژه از غرب، از این کشور دیدن کردهاند. اما جنگهای چند دههی گذشته در این کشور، صنعت مهم توریسم یا گردشگری را بهشدت تحت تأثیر قرار داده و از رونق گذشته انداخته است. با وجود این، مناطق مختلف افغانستان استعداد جذب گردشگر را دارد و در صورت توجه مسئولان مربوطه، گردشگری میتواند از منابع مهم درآمد اقتصادی افغانستان محسوب شود.
بالاخره آرزوی دیرینهام برای سفر به کشور افغانستان به واقعیت پیوست و توانستم مدتی پیش، سفری زمینی و ١۵ روزه به این کشور داشته و از شهرهای مختلف آن دیدن کنم. سپس از مرز شیرخان در ایالت قندور به تاجیکستان رفته و طی ١۰ روز شهرهای مهم آنجا را هم ببینم و به ایران بازگردم. در طول این سفر، یک کولهپشتی کوچک با حداقل وسایل همراه داشتم؛ بیشتر تلاشم این بود که شبها را در خانهی دوستان در این کشورها بمانم؛ همه عکسهای سفرم را (همانند همه دیگر سفرهای ایرانگردیام) با گوشی موبایلم (نوکیا ٦٢٢۰ کلاسیک با دوربین ۵ مگاپیکسل) گرفتم؛ در افغانستان با لباس افعان و ریش نسبتاً بلند میگشتم و با ته لهجهای که بهکار میبستم، خودم را هراتی معرفی میکردم تا امنیت بیشتری داشته باشم؛ به جز لباس افعان و تعدادی کتاب، هیچ خرید دیگری در طول راه نداشتم و هزینه کل سفرم به این دو کشور حدود سه میلیونودویست هزار تومان شد که در جمع با پول ویزاها (۵۰۰ هزار تومان) شد سه میلیون و هفتصدهزار تومان.
سفرنامه نوشتاری-تصویریام را از این پس بهتدریج در انسانشناسی و فرهنگ منتشر خواهم کرد.
اما اینکه چرا آرزویم دیدن افغانستان بود، بهنظر خودم جای هیچ توضیحی ندارد. اینجا بخشی از ایران فرهنگی (و نه سیاسی) است. اینجا مرکز خراسان بزرگ است. در واقع جای پرسش اینجاست که چرا ما ایرانیها علیرغم داشتن زبان، دین و مذهب، تاریخ و فرهنگ و مرز مشترک با ساکنان افغانستان، اصلاً هرگز فکر سفر به چنین کشوری هم به سرمان خطور نمیکند. شاید دلایل و بهانههای چنین امتناعی را بتوان در زیر برشمرد:
١- «میزان بالای جرم» در بین افغانها: همیشه در بین بسیاری از مردم ما رایج بوده که افعانها آدم میکشند و پول میدزدند و بههر ترتیب جرم و جنایتشان بالا است. اما آیا بهراستی اینگونه است؟ یقیناً نه. بلکه از آنجا که حساسیت ما نسبت به اعمال آنها بیشتر است، اگر در یک روز صدها جرم و جنایت در کشور رخ دهد، ما تنها به آن جرائمی توجه میکنیم که افغانها عاملش بودهاند. متأسفانه رسانهها در این زمینه بیش از بقیه فعالاند. برای نمونه من در اواخر تابستان و اوایل پاییز امسال، زیاد روزنامهی همشهری میخواندم. شیوه پوشش اخبار این روزنامه دربارهی افغانها (مانند دیگر روزنامهها) جالب و البته تأسفبار بود. در صفحه ١۵ شماره ٦۰٦١ روزنامهی همشهری مورخ ١٦ شهریور ١٣٩٢، تیتری بزرگ با عنوان «مردان افعان، اعضای باند خشن زورگیری در پایتخت» در وسط و کادر اصلی صفحه قرار گرفته و تصویر هر شش متهم با دستور قضایی نمایش داده شده است. اما متن خبر را که میخوانی، میبینی که سردستهشان یک جوان ایرانی بهنام فرید بوده، در حالیکه تیتر مطلب بهطور کاملاً محسوسی نقش افغانها را برجسته کرده و البته تنها تصاویر افغانها منتشر شده و تصویری از فرید که سردستهشان بوده و در بسیاری از زورگیریها هم همراهشان، منتشر نشده است (این خبر البته در دیگر روزنامههایی هم که من دیدم، از جمله در صفحه ١۵ شماره ۵۴۵۴ روزنامهی ایران، مورخ همانروز، تیتر اصلی شده بود و سنگینی اتهام بهسوی اتباع افغان کاملاً حس میشد). این در حالی است که اگر افغانها قربانیان جرم و جنایت در ایران باشند، یا گزارشی از آن منتشر نمیشود یا جنبهی افعان (و مهمان و در واقع بیپناه) بودنشان به حاشیه رانده میشود. برای نمونه همان روزنامهی همشهریای که با آب و تاب از زورگیران افغان گزارش میدهد، در صفحه ٦ ویژهنامهی «آژیر» که در روز دوشنبه ١۵ مهر ١٣٩٢ ضمیمه این روزنامه بود، تیتری دارد دربارهی «محاکمه مردی که پس از ازدواج با زنی دیگر، همسر اولش را به قتل رساند». اما وقتی گزارش را کامل میخوانی، متوجه میشوی که همسر اول، یک زن افغان بوده که پس از اینکه میفهمد شوهرش زن دیگری را بهطور پنهانی به عقد خود در آورده، رضایت میدهد که او هم بیاید و کنارشان زندگی کند. اما نهایتاً در پی اختلاف با زن دوم، توسط شوهرش و زن دوم به قتل میرسد. مادر این زن افغان هم نهایتاً بهخاطر اینکه نوههایش یتیم نشوند، از خون قاتل میگذرد. بهترین اثری که این دیدگاه منفی ایرانیان دربارهی افغانها را بررسی کرده، پایاننامه حسین میرزایی است که امیدوارم هرچه زودتر تبدیل به کتاب شده و بتواند نادرستی این انگارههای منفی را نشان دهد. او در پایاننامهاش با بسیاری از ایرانیان مصاحبه کرده و بسیاری از آنها معتقدند افغانها دزدی میکنند و آدم میکشند و... پرسیده که «چهچیزی از شما دزدیدهاند؟» یا «چه کسی از آشنایانتان را کشتهاند؟» پاسخش این بوده که نه توسط افغانها از آنها دزدی شده و نه کسی از آشنایانشان کشته شده است؛ بلکه این را از آشنایانشان شنیدهاند.
٢- افغانها سی سال است «سربار» ایران هستند: افغانها پس از بروز جنگ با شوروی و بعدها جنگ داخلی و خکومت طالبان، به دو کشور پناهنده شدند: ایران و پاکستان. در حالیکه پاکستان با آغوش باز آنها را پذیرفت، درهای مدارساش را بهرویشان باز کرد، به آنها در راهاندازی کارگاههای کوچک تولید صنایع دستی کمک رساند و نهایتاً از آنها بهخاطر همکاریشان در پیشرفت پاکستان تشکر کرد، ما رویهی متفاوتی در پیش گرفتیم. بله؛ ما در بسیاری موارد افغانها را با اکراه پناه دادیم، بر آنها منت نهادیم، مسئولینمان آنها را از ورود به برخی پارکها یا حتی استانها منع کردند، و... اینکه آنها به ایران پناه آوردهاند. طبیعی است؛ ایران حکم مادر دارد برای این کشور. اگر خدایناکرده روزی در ایران جنگ رخ دهد، واقعاً این کار غیرعقلانی است که برویم به کشور همسایهای که زبانمان را میفهمند، دینمان یکی است؛ تاریخ و فرهنگ و ادبیات مشترک داریم؟ آنها طبیعیترین کار را انجام دادند. اما ما نمیتوانیم منتی بر آنها بنهیم. هیچ افعانای در ایران مفت و مجانی نخورد و نخوابید. همه میدانیم که همه افغانها در ایران کار کردند، و در حد بخور و نمیر درآمد داشتند و نه بیشتر. بیشترشان در سرپناههایی زندگی میکنند که شرایطش برای ما قابل تحمل نیست. در واقع در بسیاری از موارد ما از آنها بیگاری کشیدیم و بنابراین نمیتوانیم منت رویشان بگذاریم. تازه آنها به ما لطف کردند. اگر کارگران افغان نبودند، واقعاً نیروی کار یدی بسیاری از طرحهای عمرانی و کارهایی که از نظر ما منزلت پست دارد را چه کسی تأمین میکرد؟ بنابراین بیهوده است که مدعی شویم افغانها فرصتهای شغلی جوانان ایرانی را غصب کردهاند. هیچ افغانای پشت میز ادارات (که جوانان ایرانی به کمتر از آن راضی نیستند) ننشسته است. همه آنها در مشاغل بسیار سختی کار میکنند که جوان ایرانی حاضر به پذیرش آن نیست. کار در کورهی آجرپزی، چوپانی گلهها در کوههای صعبالعبور، حفر چاه و فاضلاب و... برخی از اصلیترین مشاغل افغانهای مقیم ایران است.
٣- «خیانت» افغانها در طول تاریخ: همیشه وقتی کتب تاریخی ما، بهویژه تاریخ مدارس، بهدورهی صفوی میرسند، به اوج اقتدار ایران اشاره میکنند و ناگاه میروند به حمله افغانها که باعث سرنگونی صفویان شد. اما هرگز نمیگویند که رفتار صفویها با اهل سنت تا چه میزان غیرانسانی بود؛ و شاه سلطانحسین هیچ توجهی به عریضهها و شکایات اهالی قندهار از والی ستمگرشان که گرگینخان و گرجیالاصل بود، نکرد؛ و وقتی میرویس قندهاری دستگیر و به اصفهان تبعید شد، این مقامات درباری ایران بودند که میرویس توانست آنها را با زر و سیم بخرد و اجازه رفتن (فرار کردن) به مکه را بگیرد و نهایتاً با فتوایی که از علمای آنجا گرفت، اعلان قیام علیه صفویان کرد؛ و وقتی به شاه سلطانحسین خبر دادند که لشکر میرویس دارد میآید، گفت که آش نذری بپزند و دعا بنویسند تا رفع بلا شود؛ و وقتی گروهی از جنگجویان بختیاری به افغانهایی که اصفهان را محاصره کرده بودند، حمله کرده و محاصره را شکسته و وارد شهر اصفهان شدند تا به سلطانحسین یاری برسانند، شاه دستور داد رئیس آنها را دستگیر کرده و در سیاه چال بیندازند که چرا خلاف مشیت و خواست الهی عمل کرده است؛ و نهایتاً وقتی با دستان خودش تاج را بر سر محمود افغان گذارد، آنرا خواست خدا دانست. در واقع این اتفاق - سرنگونی حکومت مرکزی توسط عده ای جنگجو - بارها و بارها در تاریخ ایران رخ داده بود، اما چون افغانها از ایران جدا شدند، حالا ما نسبت به آنها احساس نفرت داریم؛ و الا اگر اکنون قندهار و دیگر بخشهای افغانستان متعلق به ایران بود، در کتب تاریخیمان میخواندیم که: «میرویس که از ضعف و فساد دربار صفوی به تنگ آمده بود و نمیتوانست تحمل کند که صفویان اینهمه به مردم ایران جور و ستم میکنند، با همراهی عدهای از قندهاریهای دلاور علیه صفویان شورید و توانست ایران را از دست آنها نجات داده و سلسلهی افغانان را بنیان نهد». در واقع ما انتظار داریم در طول تاریخ به هر کسی که ستم روا داشتهایم، سکوت پیشه کند و دم بر نیاورد؛ و الا به کشورمان خیانت کرده است. نکتهی دیگر اینکه ما هنوز نمیدانیم که در آنزمان فقط قندهار از ایران جدا شد که البته تا پیش از آنهم در بسیاری موارد متعلق به ایران نبود و بارها بر سر تصاحب آن بین حکومتهای ایرانی و هندی، جنگ درگرفته بود. در حالیکه صفحات شمالی (هرات، بادغیس، جوزجان، فاریاب و بلخ و...) و بهویژه هرات تا دورهی قاجار متعلق به ایران بودند و بهواسطهی حیلتهای انگلیس از ایران جدا شدند.[۱]
۴- «ناآشنایی با افغانستان»: شاید چنانچه ایرانیها میدانستند اگر افغانستان را از تاریخ و فرهنگ و ادبیاتشان جدا کنند، دیگر چیز زیادی برایشان باقی نمیماند؛ شاید اگر میدانستند افغانستان امروزی محل زادگاه یا آرامگاه بزرگانی چون ابوریحان بیرونی، ناصر خسرو، خواجه عبدالله انصاری، دقیقی، مولوی، جامی، سنایی غزنوی، مسعود سعد سلمان، کمالالدین بهزاد، امیر علیشیر نوایی، گوهرشاد بیگم و بسیاری دیگر از مشاهیر ایران قدیم بوده؛ اگر میدانستند خراسان بزرگ، بیشترش در خاک افغانستان امروزی است و از چهار شهر و مرکز این خطه (هرات، بلخ، مرو و نیشابور) تنها یکی در ایران، و دو تای اصلی در افغانستان است؛ اگر میدانستند «افغان» در اصل به پشتونهای افغانستان اطلاق میشود و هزارههای فارس زبان را عموماً در افغانستان، ایرانی میدانند؛ اگر میدانستند بسیاری از افغانها (که در کل این سفرنامه با تسامح منظورمان ساکنان افغانستان است) آرزوی دیدن ایران و بازدید از جاذبههای تاریخی-فرهنگی مشترکمان را دارند؛ و نهایتاً و مهمتر از همه اگر میدانستند افغانها همینکه بفهمند یک ایرانی در کشورشان است، علیرغم همهی خاطرات تلخ و شیرینی که ایرانیها برایشان آفریدند، با جان و دل از ایرانیها مهماننوازی میکنند و مدام یادآوری میکنند که «ما هموطنیم»، بیتردید رغبتی وصفناشدنی برای سفر به این کشور داشتند.
۵- «امنیت پایین افغانستان»: بین امنیت و گردشگری رابطهی مستقیم وجود دارد. حتی احساس امنیت بیش از خود امنیت در گردشگری اثرگذار است. ایرانیها بهدلیل نداشتن احساس امنیت، حاضر نیستند به افغانستان بروند. اما این تنها دلیل نیست؛ چرا که میزان امنیت در عراق بسیار کمتر از افغانستان است. میزان بمبگذاریها و تعداد قربانیان عملیاتهای انتحاری در عراق بهمراتب بیشتر از افغانستان است. اما ایرانیها بهطور مرتب به عراق میروند. بنابراین امنیت و احساس امنیت اگرچه مقولههای مهمی برای سفر هستند، اما تنها عوامل اثرگذار نیستند. ضمن آنکه متأسفانه از آنجا که رسانهها تنها اخبار ناآرامیهای افغانستان را بازنمایی میکنند و روند امور فرهنگی و توسعه و دموکراسی و... در افغانستان پوشش خبری داده نمیشود، بنابراین ایرانیها هم افغانستان را با طالبان یکی میدانند. بگذریم از اینکه به گمانم ایران در رشد طالبان مقصر است. همانگونه که در بالا توضیح دادم، پاکستان با آغوش باز درب مدارساش را بهروی افغانها گشود و در این میان، اسلامگرایان افراطی پاکستان هم روی کودکان و نوجوانان افغان سرمایهگذاری کردند بهعنوان نیروهای آینده طالبان. اما ما امکان آموزش رایگان را از آنها گرفتیم و اکنون نیز از ثبتنام پولی آنها امتناع میورزیم. طبیعی است که میلشان به زندگی در پاکستان و ورود به گروههایی همچون طالبان بیشتر شود.
بههر ترتیب من با آگاهیای که طی این چند سال از افغانستان بهدست آورده بودم، مترصد فرصت بودم تا به این کشور بروم. با وقت آزاد فراوانی که به لطف دولت پیشین در اختیارم نهاده شد، اواخر تابستان عزمم را جزم کردم برای رفتن. مطالعات تکمیلی را هم انجام دادم. کتب و مقالات تاریخی و برخی سفرنامهها. از جمله سفرنامه «جانستان کابلستان» نوشتهی رضا امیرخانی. انصافاً نویسنده این کتاب همه حرف دل مرا زده است و در این باره دیدگاه مشترک داریم. اگرچه ایراداتی هم بر سفرنامهاش وارد است[٢]، اما خواندنش برای من یکی آنقدر لذتبخش بود که این کتاب ٣۵۰ صفحهای را تا به پایان نرساندم، روی زمین نگذاشتم. شهریورماه بود که به سفارتخانه افغانستان در تهران مراجعه کردم. بخش صدور ویزا خلوت است و سریع کار آدم راه میافتد. اتباع افغان که میفهمیدند برای گشتوگذار میخواهم به افغانستان بروم، خوشحال میشدند. یک جوان مصری هم آمده بود تا ویزای افغانستان بگیرد و کمی راهنماییاش کردم. مسئول این بخش دلیل سفرم را پرسید. گفتم برای گردش و سیاحت. پرسید چرا آنجا؟ گفتم چون فرهنگ آنها هم ایرانی است. یک لحظه موضع گرفت و گفت: «نه. آنجا فرهنگ خراسان بزرگ است که روزگاری تا نزدیک ری هم گسترش داشته. این شمائید که فرهنگتان عوض شده». خندیدم و گفتم: «پس من میخواهم بروم خراسان بزرگ را ببینم». بعد هم کمی دربارهی تاریخ و فرهنگ افغانستان با یکدیگر صحبت کردیم و خلاصه گرم گرفتیم. فرمی را داد که باید تکمیل میکردم و البته ٨۰ یورو هم واریز میکردم برای صدور ویزا. دلیل گرانی ویزای این کشور، مقابله بهمثل است. چرا که دولت ایران هم از افغانها ٨۰ یورو برای صدور ویزا میگیرد (که البته به این سادگیها ویزا نمیدهد). آنموقع یورو بیش از ۴۵۰۰ تومان بود و بنابراین ویزای افغانستان حدوداً سیصد و پنجاه هزار تومان هزینه داشت. خوبیاش این بود که سه روز بعد آماده بود و رفتم گرفتم. ابتدا قصدم این بود که در این سفر فقط افغانستان را بگردم. اما خوب که اوضاع را بررسی کردم، متوجه شدم بسیاری از شهرها همچون غزنی که آرزوی دیدنشان را دارم، از کمترین میزان امنیت برخوردارند. بنابراین در آخرین روزها تصمیم گرفتم ویزای تاجیکستان را هم بگیرم و از مرز زمینی افغانستان به این کشور هم بروم. بنابراین به سفارتخاته تاجیکستان در تهران رفتم. ویزای تاجیکستان ٢۵ یورو بود که میشد کمتر از یک-سوم ویزای افغانستان. اما باید معرفینامهی داشته باشی. وقتی پرسیدم از کجا، خودشان کارت یک دفتر مشاوره در زمینه اعزام را بهم دادند که معرفینامه صادر میکرد! فقط باید ٣۰ هزار تومان پول الکی بهشان بدهم. معرفینامه صوری را گرفته و گذرنامهام را تحویل دادم. قرار شد آخر هفته بروم ویزا را بگیرم. یک راننده تاکسی ایرانی جلوی سفارتخانه ایستاده بود که هی با صدای بلند میگفت: «یه پولی بهش بده تا کارهات رو زودتر راه بندازه». رفتم کنارش ایستادم و گفتم: «چرا دیگران را بدعادت میکنی؟ او که خودش رشوه نمیخواهد، تو داری ترغیبش میکنی؟». اما دیدم دوباره با صدای بلند دارد درباره مزایای پرداخت پول اضافی، سخنرانی میکند. بنابراین بیخیالش شده و سرم را انداختم پاییین و رفتم. خودمان اصرار داریم به رشوه دادن و بعد گلایه میکنیم که چرا در این کشور اینهمه ارتشأ وجود دارد. روز پنجشنبه برای دریافت ویزا مراجعه کردم. ویزایم را پیدا نکردند. گفتند برو دوشنبه بیا. گفتم من میخواهم امشب حرکت کنم. از آنها انکار و از من اصرار تا بالاخره ویزا را دادند. برای یک لحظه حدس زدم که نکند میخواهند رشوه بگیرند؛ اما بعد متوجه شدم که گویا ویزا را در همان زمان حضور اصرارآمیز من آماده کرده بودند. از سفارتخانه رفتم به محل برگزاری نشست سالانه مدیران انسانشناسی و فرهنگ. بعد از نشست هم بهخانه یکی از دوستان رفتم (که البته خودش هلند بود و کلید خانهاش در اختیار من) و شب را آنجا ماندم.
صبح زود جمعه ١٩ مهرماه به پایانه مسافربری جنوب رفته و بلیط اتوبوس مشهد گرفتم. ساعت ٨:٣۰ سوار شده و راه افتادم بهطرف مشهد. با کولهپشتی کوچکی که در آن یک پیراهن اضافه، یک شلوارِ گرمکن، حوله کوچک، مسواک و شارژر موبایل بود. همهاش همین. میخواستم سبکبار باشم. ساعت ٩:١۵ شب رسیدم به مشهد. هوا خیلی سرد بود. کنار ایستگاه سواریها و تاکسیهای تربت جام ایستادم که متوجه شدم سه جوان دیگر هم میخواهند به تایباد بروند. بنابراین همراه یکدیگر شده و یک خودرو دربست گرفتیم بهطرف تایباد. از مشهد تا تایباد حدوداً ٢٣۰ کیلومتر است. راننده با من که جلو نشسته بودم، سر صحبت را باز کرد. همان اول کار پرسید: «میخواهی بروی افغانستان؟» و وقتی پاسخ مثبت دادم، پرسید: «رانندهای؟». توضیح که دادم برای گردش میروم، برایش عجیب بود. میگفت ایرانیانی که به افغانستان میروند، یا راننده ترانزیت هستند و یا برای تجارت میروند. به هرحال ساعت ١٢:٣۰ نیمهشب رسیدیم تایباد. مرا جلوی یک مسافرخانه پیاده کرد، ١۰ هزار تومان کرایهاش را گرفت و رفت. هرچه در زدم، کسی بار نکرد. سوز سرمای شدیدی میوزید. رفتم سر چهارراه و از یک دکه، نشانی مسافرخانه مهران را گرفتم که بالای رستورانی بههمین نام بود. آنجا هم بسته بود. شاید پنج دقیقه در زدم و شیشههای طبقه بالا را با سنگ ریزه نشانه گرفتم تا بالاخره جوانکی خوابآلود آمد و در را باز کرد. مرا به طبقه بالا برد و اتاقی را نشانم داد که دربش باز بود. بههمراه کارت شناساییام، ٧ هزار تومان کرایه را همان اول گرفت. مسافرخانه نامرتب و نسبتاً کثیفی بود. مرد دیگری هم در آن اتاق خوابیده بود. از گوشه اتاق یکدست رختخواب نهچندان تمیز برداشته و پهن کردم و خوابیدم.
فردا ساعت ٦ صبح بیدار شدم. توی اتاق روبهرویی، دو مرد افغان بودند که آنها هم بیدار شده و داشتند با یکدیگر صحبت میکردند. چون درب اتاق آنها هم باز بود، حرفهایشان را شنیدم و دانستم که میخواهند به مرز بروند. بنابراین بهشان گفتم که من هم همراهشان خواهم رفت. نیم ساعت بعد، یک خودروی پراید که قبلاً باهاش هماهنگ کرده بودند آمد و همگی سوار شدیم. از تایباد تا مرز ١٦ کیلومتر راه است و سههزار تومان هم کرایه هر مسافر.[٣]
[▲] يادداشتها
يادداشت ۱: اين مقاله برای دانشنامهی آريانا توسط مهدیزاده کابلی بازنویسی و ارسال شده است.
[▲] پینوشتها
[۱]- اینکه نویسنده سفرنامه مینویسد: « در حالیکه صفحات شمالی (هرات، بادغیس، جوزجان، فاریاب و بلخ و...) و بهویژه هرات تا دورهی قاجار متعلق به ایران بودند و بهواسطهی حیلتهای انگلیس از ایران جدا شدند»، از سر عدم تحقیق و نظر اشتباه و خلاف واقعیت تاریخی است. چون سلسلهی ترکتبار قاجار هیچگاه بر نواحی شمال و غرب افغانستان مسلط نبودند. آنها فقط چشم طمح بر این نواحی داشتند و چندباری هم بر هرات ترکتازی کردند؛ اما نافرجام بود.
[٢]- از جمله ایرادات سفرنامه «جانستان کابلستان» میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
حاشیهروی بیش از حد: برخی بخشها در این سفرنامه، آنرا به حاشیه کشاندهاند. سفرنامهی افغانستان را امیرخانی با سفرنامه صعود به قله دماوند آغاز میکند که ارتباطی با هم ندارند. یا آنکه این سفرنامه از آنجا که در سال ١٣٨٨ نوشته شد، فضای انتخابات ایران و تحلیلهای امیرخانی درباره آن در این اثر سنگینی میکند. یا آنکه فصل مفصل «انتخابات»، صرفاً تحلیل وی از دخالت امریکا در انتخابات افغانستان است و رنگوبویی از سفرنامه ندارد.نگاه مردانه: با آنکه این سفر را امیرخانی با خانوادهاش رفته بود، اما همسرش در این سفرنامه اصلاً وجود خارجی ندارد و فقط چند بار از او با نام «همسفر اول» یاد میکند. در عوض از پسرش زیاد میگوید. این مخفی کردن همسرش را شاید بتوان به ته نشستهای مردسالاری در ذهن نویسنده مرتبط دانست.سبک جدانویسی افراطی: اگرچه امیرخانی همیشه از سبک نوشتاریاش دفاع میکند، اما خواندن را کمی سنگین میکند و این شیوه چندان به دل نمینشیند. زندگی را زندهگی، رهبر را رهبر، دانشگاه را دانشگاه، پیوسته را پیوسته (که در واقع دیگر گسسته است)، همراه را همراه، همگانی را همهگانی و حتی نامهایی چون بهنام میشوند بهنام.[٣]- هاشمیمقدم، امیر،سفرنامهی افغانستان (بخش نخست: چرا افغانستان؟)، سایت انسانشناسی و فرهنگ
[▲] جُستارهای وابسته
□
[▲] سرچشمهها
□ سایت انسانشناسی و فرهنگ