[۱] یسوع بر شد به کفر ناحوم و نزدیک شهر شد.
[۲] ناگهان شخصی از میان قبرها برآمد. در او دیوی بود که بر او چیره شده بود؛ به اندازهای که هیچ زنجیری تاب نیاورد بر نگهداری او و به مردم زیان بسیاری رسانید.
[۳] دیوها از دهان او فریاد برآوردند و گفتند: ای قدوس خدای، پیش از وقت چرا آمدی تا ما را از جا برکنی.
[۴] آن گاه زاری نمودند به او که بیرونشان ننماید،
[۵] یسوع از ایشان پرسید: «شمارتان چند است؟»
[۶] جواب دادند: شش هزار و ششصد و شصت و شش.
[۷] پس چون شاگردان این بشنیدند هراسان شدند و به یسوع زاری کردند که برود.
[۸] در این وقت یسوع جواب داد «کجا شد ایمان شما؟ بر شیطان واجب است که برود، نه بر من.»
[۹] پس در این وقت دیوها فریاد کردند و گفتند: به درستی که ما بیرون میشویم؛ لیکن بگذار ما را که در این گرازها در آییم.
[۱۰] در آن جا پهلوی دریا قریب ده هزار گراز کنعانیان را بود که میچرخیدند.
[۱۱] پس یسوع فرمود: «بیرون شوید و در گرازها داخل شوید.»
[۱۲] پس دیوها در گرازها داخل شدند با فریاد وآنها را به دریا انداختند.
[۱۳] آن وقت شبانانِ گرازها به شهر ریختند و حکایت نمودند هر آن چه بر دست یسوع جاری شده بود.
[۱۴] از آن جا مردمان شهر بیرون آمدند و یسوع و آن مردی را که شفا گرفته بود یافتند.
[۱۵] هراسان شدند مردان و زاری نمودند به یسوع که از حدود ایشان بیرون رود.
[۱۶] پس از آن جا برگشت از ایشان و به نواحی صور و صیدا بر آمد.
[۱۷] ناگاه زنی از کنعان با دو فرزندش از بلاد خود آمد تا یسوع را ببیند.
[۱۸] دید او را با شاگردانش میآید فریاد بر آورد: ای یسوع، پسر داوود، رحم کن بر دختر من که شیطان رنجهاش میدارد.
[۱۹] یسوع هیچ جواب نداد زیرا ایشان از اهل ختنه نبودند.
[۲۰] شاگردان ترحم کردند و گفتند: ای معلم، ترحم کن بر ایشان و نظر کن که چه سخت داد و فریاد دارند.
[۲۱] یسوع جواب داد: «به درستی که من فرستاده نشدهام، مگر به طایفهٔ اسرائیل.»
[۲۲] پس آن زن و دو پسرش پیش رفتند به سوی یسوع نالهکنان و آن زن گفت: ای یسوع، پسر داوود، به من رحم کن.
[۲۳] یسوع جواب داد: «خوش نیست که نان از دست کودکان گرفته و برای سگان انداخته شود.»
[۲۴] و این را محض نجاست ایشان بفرمود؛ زیرا ایشان اهل ختنه نبودند.
[۲۵] زن جواب داد: ای آقای من، به درستی که سگان میخورند از خوردههایی که میریزد از سفرهی صاحبانشان.
[۲۶] آن هنگام یسوع از سخن زن دگرگون شد و فرمود: «ای زن، به درستی که ایمان تو هر آینه عظیم است.»
[۲۷] آن گاه دستهای خویش را به سوی آسمان بلند نمود و خدای را بخواند. سپس فرمود: «ای زن دختر تو را آزادکردم؛ پس برو به راه خویش بسلامت.»
[۲۸] آن زن رفت چون به خانهٔ خویش باز آمد، دختر خود را یافت که تسبیح خدای میکند.
[۲۹] از این بود که آن زن گفت: حقاً خدایی به جز خداوند اسرائیل نیست.
[۳۰] از این جهت خویشان او به شریعت پیوستند، به جهت عمل به شریعتی که در کتاب موسی نوشته شده.
<برگشت به بالا><گفت و گو و نظر کاربران در بارهٔ مقاله>