[۱] آن گاه یسوع فرمود: «مردی در سفر بود و در بین این که روان بود، در مزرعهای که در معرض فروش بود به پنج قطعه از نقود، گنجی پیدا کرد.»
[۲] «پس چون آن مرد این بدانست یکراست رفت و ردای خویش بفروخت تا آن مزرعه را بخرد. آیا باور این میشود؟»
[۳] شاگردان جواب دادند: به درستی که آن که باور نکند پس او دیوانه است.
[۴] دراین هنگام یسوع فرمود: «به درستی که دیوانگان خواهید بود هر گاه ندهید حواس خود را برای خدای تا نفس خود را بخرید، که گنج محبت در آن جا قرار دارد.»
[۵] «زیرا محبت گنجی است که مانند ندارد.»
[۶] «چرا هر کس که خدای را دوست بدارد خدای او را خواهد بود.»
[۷] «پس هر کس که خدای او را باشد همه چیز او راست.»
[۸] پطرس گفت: ای معلم، به ما بگو که چگونه واجب است بر انسان که دوست بدارد خدای را، دوستی خالص؟
[۹] یسوع جواب داد: «حق میگویم به شما، به درستی که هر کس دشمن ندارد پدر و مادر و زندگانی و فرزندان و زن خود را برای دوستی خدای، پس چنین کسی لایق نیست که خدای او را دوست بدارد.»
[۱۰] پطرس گفت: ای معلم، هر آینه به تحقیق در ناموس خدای، کتاب موسی، نوشته شده: پدر خود را گرامی بدار تا در زمین زندگانی دراز نمایی.
[۱۱] باز میفرماید: ملعون باد پسری که فرمانبرداری از پدر و مادر خود نکند.
[۱۲]از این رو خدای امر فرموده به این که مثل این پسر بدرفتار، جلو دروازه شهر وجوباً سنگباران شود به غضب طایفه.
[۱۳] پس چگونه به ما امر میفرمایی که دشمن بداریم پدر و مادر خود را؟
[۱۴] یسوع فرمود: «هر کلمهای از کلمات من راست است.»
[۱۵] «زیرا از من نیست؛ بلکه از خدایی است که مرا به خانهٔ اسرائیل فرستاده.»
[۱۶] «از این رو شما را میگویم، به درستی که هر آنچه نزد شماست به تحقیق که خدای شما را انعام فرموده به آن.»
[۱۷] «پس کدام یک از دو امر قیمتاً بزرگتر است؛ عطیه یا دهندهٔ آن؟»
[۱۸] «پس هر گاه پدر یا مادر یا غیر ایشان سبب لغزش تو بشود در خدمت به خدای، پس دور بینداز ایشان را که گویا ایشان دشمنانند.»
[۱۹] «مگر خدای ما ابراهیم را نفرمود: از خانهٔ پدر و قوم خود بیرون شو و بیا در زمینی که میدهم آن را به تو و به نسل تو، ساکن شو.»
[۲۰] «چرا خدای این را بفرمود؟»
[۲۱] «مگر به جهت این نیست که پدر ابراهیم سازندهٔ پیکرانی بود که میساخت و عبادت میکرد خدایان دروغ را؟»
[۲۲] «از این رو دشمنی میان ایشان به حدّی رسید که پدر خواست پسر خود را بسوزاند.»
[۲۳] پطرس گفت: یه درستی که سخنان تو راست است.
[۲۴] من التماس میکنم تو را به این که بر ما حکایت کنی چگونه ابراهیم پدر خود را ریشخند نمود.
[۲۵] یسوع فرمود: «ابراهیم هفت ساله بود، چون ابتدا کرد به طلب خدای.»
[۲۶] «پس روزی به پدر گفت:ای پدر، انسان را چه کسی ساخته؟»
[۲۷] «پدر کمعقل جواب داد: انسان.»
[۲۸] «زیرا من تو را ساختم و پدرم مرا ساخت.»
[۲۹] «پس ابراهیم جواب داد: ای پدر من، حقیقت چنین نیست.»
[۳۰] «زیرا من پیرمردی را دیدم میگریست و میگفت کهای خدای من، چرا به من اولاد ندادهای.»
[۳۱] «پدرش جواب داد: حقاً ای پسرک خدای انسان را مساعدت میکند تا انسانی بسازد؛ لیکن او نمیگذارد دست خود را در او.»
[۳۲] «پس لازم نیست انسان را جز این که بیاید و زاری کند و پیشکش کند برای او برهها و گوسفندها، تا خدایش مساعدت او نماید.»
[۳۳] «ابراهیم جواب داد: ای پدر، چند خدای اینجا هست.»
[۳۴] «پیرمرد جواب داد: ای پسرک آنها شمارهای نیست.»
[۳۵] «پس آن گاه ابراهیم جواب داد: ای پدر، چه کنم هر گاه به خدایی خدمت کنم و دیگری زیان مرا بخواهد؟ زیرا من خدمت نمیکنم او را.»
[۳۶] «پس هر چه باشد میان آن دو نزاع حاصل شود و میان خدایان خصومت واقع شود.»
[۳۷] «لیکن هر گاه خدایی که زیان مرا بخواهد و به قتل رساند خدای مرا، پس چه کنم؟»
[۳۸] «این خود واضح است که مرا نیز میکشد.»
[۳۹] «پیرمرد با خنده جواب داد: مترس ای پسرک، زیرا خدایی با خدایی خصومت نمیورزد.»
[۴۰] «نه چنین است: زیرا در هیکل بزرگ، هزارها از خدایانند با خدای بزرگ بعل.»
[۴۱] «به تحقیق که به هفتاد سال از عمر رسیدهام و ندیدهام هرگز که خدایی خدای دیگر را بزند.»
[۴۲] «بلکه یکی خدایی را و آن یکی خدایی دیگر را میپرستد.»
[۴۳] «ابراهیم جواب داد: پس در این صورت اتحاد میان ایشان یافت میشود.»
[۴۵] «پدرش جواب داد: آری یافت میشود.»
[۴۶] «آن وقت ابراهیم گفت:ای پدر من! خدایان به چه چیزی شبیه هستند؟»
[۴۷] «پیرمرد جواب داد: ای کمعقل، به درستی هر روز من خدایی میسازم و به دیگرانش میفروشم تا نان بخرم و تو نمیدانی که چگونهاند خدایان؟»
[۴۸] «در همان وقت پیکری میساخت.»
[۴۹] «پس گفت: این از چوب خرما است وآن از زیتون و آن پیکر کوچک از دندان فیل.»
[۵۰] «ببین چه خوش روی است. آیا چنین ظاهر نمیشود که گویا او زنده است؟»
[۵۱] «حقاً که محتاج نیست مگر به روان.»
[۵۲] «ابراهیم جواب داد: در این صورت خدایان را روانی نیست. پس چگونه روان میبخشند؟»
[۵۳] «همچنین چون آنها را حیاتی نیست، چگونه در این صورت حیات عطا میکنند؟»
[۵۴] «پس این خود واضح است، ای پدر من، که ایشان خدای نیستند.»
[۵۵] «پیرمرد سخت به خشم آمد از این سخن و گفت: هر گاه رسیده بودی از عمر به آن چه متمکّن میشدی به آن از ادراک، هر آینه سرت را با این تبر شکسته بودم.»
[۵۶] «خاموش شو چون که تو را ادراک نیست.»
[۵۷] «ابراهیم جواب داد: ای پدر من، اگر خدایان انسان را بر ساختن انسان مساعدت مینمایند، پس چگونه از انسان بر میآید که خدایان را بسازد؟»
[۵۸] «هر گاه خدایان از چوب ساخته شدهاند؛ پس به درستی که سوزانیدن چوب گناهی است بزرگ.»
[۵۹] «لیکن ای پدر جان، به من بگو، با این که تو خدایانی که شمارهای برای آنها نیست ساختهای، پس چگونه مساعدت نکردند تو را خدایان تا اولاد بسیاری بسازی و قویترین مرد در جهان شوی؟»
[۶۰] «به خشم شد پدر چون شنید که پسر چنین سخن میراند.»
[۶۱] «پسر به کمال رسانده گفته خود را گفت:»
[۶۲] «ای پدر جان، آیا جهان وقتی از اوقات بدون بشر دیده شده؟ پیرمرد جواب داد: آری و چرا؟»
[۶۳] «ابراهیم فرمود: زیرا من میخواهم بشناسم که چه کسی ساختهاست خدای اولی را.»
[۶۴] «پیرمرد گفت: اکنون از خانه برو و آسوده بگذار مرا تا به زودی این خدای را بسازم و با من سخنی مگوی.»
[۶۵] «زیرا هر وقتی که گرسنه شوی، به درستی که تو نان میخواهی نه کلام.»
[۶۶] «پس ابراهیم فرمود: به درستی که خدای راستین، هر آینه خدایی است بزرگ. همانا تو این خدای را چنان که میخواهی پاره میکنی و او از خودش دفاع نمینماید.»
[۶۷] «پیرمرد به غضب درآمد و گفت: به درستی که تمام عالم میگویند که اینها خدایانند و تو ای کودک کم عقل، میگویی نه چنین است.»
[۶۸] «به خدایانم سوگند که هر گاه تو مرد بودی، هر آینه تو را کشته بودم.»
[۶۹] «پیرمرد چون این بگفت، ابراهیم را لگد به سینه کوفت و از خانه بیرونش راند.»
<برگشت به بالا><گفت و گو و نظر کاربران در بارهٔ مقاله>