[۱] «چون همه کس از هیکل بازگشتند، کاهنان هیکل را قفل زدند و رفتند.»
[۲] «پس آن وقت ابراهیم تبر را گرفته و دست و پای همهٔ بتان را قطع فرمود، مگر خدای بزرگ بعل را.»
[۳] «آن گاه تبر را نهاد نزد پاهای او، میان خوردههای پیکرانی که قطعه قطعه ریخته شده بودند؛ زیرا در قدیمالعهد تألیف شده از اجزا بودند.»
[۴] «چون ابراهیم از هیکل خارج میشد، جماعتی از مردم او را دیدند.آنها گمان نمودند که داخل شده تا چیزی از هیکل بدزدد؛ پس او را گرفتند.»
[۵] «و چون او را به هیکل رساندند و دیدند که خدایان ایشان قطعه قطعه شکسته شدهاند، نالهکنان فریاد زدند: زود باشید ای قوم، باید بکشیم او را که خدایان ما را کشته.»
[۶] «پس قریب ده هزار مرد با کاهنان به سوی آن جا روی نمودند و از ابراهیم پرسیدند از علتی که به واسطهٔ آن خدایان ایشان را خورد کرده بود.»
[۷] «ابراهیم جواب داد: به درستی که شما هر آینه بیخردان هستید.»
[۸] «مگر انسان خدای را تواند کشت؟»
[۹] «به درستی آن کس که کشتهاست آنها را جز این نیست که او آن خدای بزرگ است.»
[۱۰] «مگر نمیبینید تبری که او راست، در دو قدمی اوست؟»
[۱۱] «او برای خود همسران نمیخواهد.»
[۱۲] «این زمان پدر ابراهیم که سخنهای ابراهیم را دربارهٔ خدایان ایشان به یاد داشت، از راه رسید.»
[۱۳] «او تبری را که با آن ابراهیم بتان را در هم شکسته بود شناخت.»
[۱۴] «پس فریاد زد: جز این نیست که این پسر خیانتکار من، خدایان ما را کشته؛ زیرا این تبر، تبر من است.»
[۱۵] «با آنها حکایت کرد آن چه را که میان او و پسرش گذشته بود»
[۱۶] «پس قوم مقدار بزرگی از هیزم جمع کردند.»
[۱۷] «دو دست و پای ابراهیم را بستند.»
[۱۸] «او را بر روی هیزمها گذاشته و زیر آن آتش نهادند.»
[۱۹] «پس آن وقت خدای، به واسطهٔ فرشته جبرئیل، به آتش امر نمود که بندهٔ او ابراهیم را نسوزاند.»
[۲۰] «پس آتش به شدت زبانه کشید و قریب دو هزار مرد از آنان را که حکم به مردن ابراهیم نموده بودند سوزانید.»
[۲۱] «اما ابراهبم خود را آزاد و آسوده یافت؛ زیرا فرشتهٔ خدای، او را برداشت تا به نزدیک خانهٔ پدرش، بدون این که دیده شود آن کس که برداشته او را.»
[۲۲] «آری،این چنین ابراهیم از مرگ نجات یافت.»
<برگشت به بالا><گفت و گو و نظر کاربران در بارهٔ مقاله>