[۱] یسوع رفت به اورشلیم، نزدیک مظال و آن یکی از عیدهاست.
[۲] چون کاتبان و فریسیان این بدانستند، با هم مشورت نمودند که با سخن خودش او را از نظر بیندازند.
[۳] پس از این جهت فقیهی نزد او آمده، گفت: ای معلم، چه چیزی واجب است بکنم تا بر حیات جاودانی کامیاب شوم؟
[۴] یسوع جواب داد: «چگونه در ناموس نوشته شده؟»
[۵] او در پاسخ گفت: دوست بدار پروردگار خود را و خویش خود.
[۶] دوست بدار خدای خود را بالای هر چیزی به تمام دل و خرد خود.
[۷] خویش خود را مانند خودت دوست بدار.
[۸] یسوع گفت: «خوب جواب دادی.»
[۹] «به درستی که من تو را میگویم برو و این چنین کن؛ حیات جاودانی تو را خواهد بود.»
[۱۰] آن گاه او گفت: خویش من کیست؟
[۱۱] یسوع چشم خود را بلند نموده جواب داد: «مردی از اورشلیم فرو شده بود تا برود بسوی اریحا، شهری که اعاده شده بنای آن در زیر لعنت.»
[۱۲] «دزدان این مرد را در راه گرفتند و زخمش زدند و برهنهاش کردند.»
[۱۳] «آن گاه رفتند و او را مشرف به موت گذاشتند.»
[۱۴] «اتفاق افتاد که کاهنی در آن جا گذر کرد.»
[۱۵] «چون آن زخم خورده را دید، بدون آن که سلام کند، از کنار او روان شد.»
[۱۶] «شخصی لاوی مانند او نیز گذر کرد، بدون این که سخنی بگوید.»
[۱۷] «اتفاق افتاد که مردی سامری نیز گذر کرد.»
[۱۸] «چون آن زخمخورده را دید، بر او مهربانی کرد و از اسب خود پیاده شد و آن زخمخورده را گرفت و زخمهای او را با شراب شست و روغنی به او مالید.»
[۱۹] «بعد از این که زخمهای او را مرهم گذاشت و او را تسلی داد، بر اسب خود سوارش نمود.»
[۲۰] «چون در وقت شام به کاروانسرا رسید، او را به مهربانی به صاحب آن سپرد.»
[۲۱] «چون بامدادان برخاست گفت که به این مرد توجّه کن و من تو را هر چیزی میدهم.»
[۲۲] «بعد از آن که چهار پارچه از طلا به آن بیمار به جهت صاحب منزل تقدیم نمود گفت که آسوده باش؛ زیرا من برمیگردم به زودی و تو را به خانهی خود میبرم.»
[۲۳] یسوع فرمود: «به من بگو کدام یک از آنها خویش او بود؟»
[۲۴] فقیه جواب داد: آن که اظهار مهربانی کرد.
[۲۵] آن وقت یسوع گفت: «به تحقیق که پاسخ به صواب دادی.»
[۲۶] «پس برو و چنین کن.»
[۲۷] پس فقیه به نومیدی بازشد.
<برگشت به بالا><گفت و گو و نظر کاربران در بارهٔ مقاله>