[۱] آن وقت کاهنان نزدیک یسوع شدند و گفتند: ای معلم، آیا جایز است که خراج جزیه به قیصر داده شود؟
[۲] یسوع به یهودا التفات فرمود و گفت: «آیا با تو نقودی هست؟»
[۳] آن گاه یسوع فلسی به دست خود گرفت و متوجه کاهنان شد و به ایشان فرمود: «به درستی که بر این فلس صورتی هست؛ پس به من بگویید که صورت کیست؟»
[۴] پس جواب دادند: صورت قیصر.
[۵] یسوع فرمود: «در این صورت بدهید به قیصر آن چه از آن قیصر است.»
[۶] «بدهید به خدای آن چه از آن خدای است.»
[۷] مردی یوزباشی نزدیک آمده، گفت:ای آقا، پسر من ناخوش است؛ به پیری من رحم کن.
[۸] یسوع پاسخ داد: «پروردگار اسرائیل تو را رحم کند.»
[۹] چون آن مرد روانه شد، یسوع فرمود: «منتظر من باش.»
[۱۰] «زیرا من به خانهٔ تو میآیم، تا بر پسر تو دعا کنم.»
[۱۱] یوزباشی جواب داد: ای آقا، به درستی که من لایق آن نیستم که به خانهٔ من بیایی و حال آن که تو پیغمبر خدایی.
[۱۲] کفایت میکند مرا کلمهای که به آن تکلم فرمودی، به جهت شفای پسر من.
[۱۳]زیرا خدایت به تحقیق تو را بر هر مرض مسلط فرموده؛ چنان که فرشتهٔ او در خواب به من گفت.
[۱۴] یسوع بسیار تعجب نمود.
[۱۵] به آن جماعت متوجه شده، فرمود: «به این بیگانه نگاه کنید؛ زیرا بیشتر از هر کسی که در اسرائیل یافت شده در او ایمان است.»
[۱۶] پس به یوزباشی متوجه شد و فرمود: «به سلامت برو؛ زیرا خدای به جهت ایمان عظیمی که تو را عطا فرموده، به پسرت صحت بخشید.»
[۱۷] پس یوزباشی به راه خود روان شد.
[۱۸] برخورد در راه به خدمتکاران خودش، و آنها خبر دادند او را که پسرش به تحقیق صحت یافته.
[۱۹] آن مرد پرسید: در کدام ساعت او را تب رها کرد؟
[۲۰] گفتند: دیروز در ساعت ششم تب از او رفت.
[۲۱] آن مرد دانست که وقتی یسوع فرمود که پروردگار، خدای اسرائیل تو را رحم کند، پسرش صحت خود را باز یافته.
[۲۲] پس به این جهت آن مرد به خدای ما ایمان آورد.
[۲۳] پس چون به خانهٔ خود در آمد، شکست همهٔ خدایان خود را و گفت: نیست خدای حقیقی زندهای، جز خدای اسرائیل.
[۲۴] آن گاه گفت: نان مرا کسی نخورد، که خدای اسرائیل را عبادت نکرده باشد.
<برگشت به بالا><گفت و گو و نظر کاربران در بارهٔ مقاله>