ریشههای تاریخی القاعده و طالبان
(بخش اول)
فهرست مندرجات
- فروپاشی تمدنی
- بازگشت به گذشته
- بحران هویت در مواجهه با غرب
- محرومیت اجتماعی
- فرهنگ قبیلهای بستر آماده
- جهانی شدن وارونه
- تجربه عراق
- دخالت سیاست و نظامهای قدرت
- يادداشتها
- پینوشتها
- جُستارهای وابسته
- سرچشمهها
قرائت طالبانی از اسلام از نظر بسیاری از دینپژوهان بدویترین تفسیر از دین و رفتارهای ناشی از آن و خشنترین رفتار بهنام دین شناخته میشود.
خشونتهای برخاسته از این تفکر و کنشهای ستیزهجویانه منبعث از آن، خاستگاه ناامنیها و تشنجهایی تلقی میشود که ثبات اجتماعی و استقرار سیاسی کشورهای درگیر با آن را تهدید میکند و در بلندمدت به آغاز درگیریهای پردامنه منطقهای و فرامنطقهای منتهی میشود.
از این رو، مقابله با این خطر بهیکی از دغدغههای عمده جهان کنونی تبدیل شده است؛ هم برای اهالی سیاست، که بهشکل مستقیم با آن درگیرند و هم برای اهالی اندیشه، که به اشکال دیگر با آن سر و کار دارند.
قبل از هرگونه اقدام و برنامهریزی برای مقابله با این پدیده، باید به شناخت عمیق و همه جانبه از آن دست یافت و هر گونه اقدامی که بهدور از مطالعات علمی و صرفا با تحلیلهای شتابزده سیاسی انجام گیرد، نه تنها راه بهجایی نخواهد برد، که مشکل را بیشتر نیز خواهد کرد، چنانکه شیوههای در پیش گرفته شده در سالیان گذشته از سوی سیاستمداران نتوانسته است گرهی از این مشکل بازکند.
طالبانیسم هرچند در شکل کنونی یک جریان سیاسی-نظامی است، اما در حقیقت پدیدهای پیچیده چند بعدی است که عوامل متعددی در پیدایش آن سهیم بودهاند.
در این نوشته کوشش میشود عوامل یادشده به ترتیبی از لحاظ تاریخی مهم اند بهشکل فشرده بررسی شوند.
[↑] فروپاشی تمدنی
در سدههای میانه کشورهای مسلمان از تمدنی شکوفا برخوردار بودند. آثار بهجا مانده از آن دوران در اسپانیا، مصر، شام، ایران، هند و مناطق دیگر هنوز بهچشم میخورند.
ولی با سپری شدن آنروزگار و شروع انحطاط تمدن اسلامی، که از سده چهاردهم میلادی بهاینسو در نظر گرفته میشود، سرزمینهای اسلامی دورهای از رکود فکری و فرهنگی را آغاز کردند. تحلیل دلایل و عوامل آن بحثی دیگر است و باید در جای خود مطالعه شود. از نتایج عمده این وضعیت این بود که سنتهای علمی و فلسفی فروپاشیدند و پویایی فکری که مستلزم نقد و بازنگری و تجدید نظر است از میان رفت.
آثاری که در این دوره پدید آمده است نشان میدهند که جریان تفکر سخت رنجور بوده و روحیه نوآوری و خلاقیت از آن فاصله داشته است. در میان فرآوردههای فکری این دوره جایی برای داد و ستد تمدنی، نقد سازنده و بسیاری عناصر دیگری که در شکوفایی تمدن موثرند، وجود نداشت.
[↑] بازگشت به گذشته
در مراحل بازپسین این دوره، اندکی پیش از آغاز عصر جدید مسلمانان که بسی دیرتر از عصر جدید غربیان است، تنها جریانی که سربرآورد، همان جریانی است که از آن به گذشتهگرایی یا سلفیت یاد میشود. این جریان در دو نقطه از جهان اسلام با تفاوتهایی اندک که مقتضای خاستگاه اجتماعی و فرهنگی هر یک بود، پدید آمد.
نخست در شبه جزیره عربستان، که رهبری آن را شیخ محمد بن عبدالوهاب بهعهده داشت و بهنام "وهابیت" شناخته میشود و دوم در شبه قاره هند، که امام شاه ولیالله دهلوی نظریهپرداز آن بود. هر دو شاخه این جریان در یک نقطه اساسی با هم توافق داشتند و آن گریز از واقعیت موجود و بازگشت به گذشته آرمانی مسلمانان است که از آن به دوران سلف یا نخستین نسلهای امت تعبیر میشود.
هر دو جریان بر این تاکید داشتند که مسلمانان از خط اصیل اسلام فاصله گرفتهاند. آنان برخی خرافههای عامیانه را مردود میشمردند و پاکسازی دینی را یک هدف عمده میدانستند. راه این پاکسازی را بازگشت به "نص" میدانستند، بازگشت به متن با تفسیری که از سلف به آنان رسیده بود یا تصور میکردند که از سلف است.
در این فرایند تاریخ کاملا نادیده گرفته میشد و جهشی به پهنای یک هزاره بهعقب امری مطلوب و ممکن تلقی میشد. سازوکارهای تفسیر متن جز اتکا به ظواهر آن نبود. سنتهای علمی بهجای مانده از مکاتب فلسفی و کلامی و عرفانی و حتی فقهی مسلمانان در سدههای بعدی، در این رویکرد اهمیتی نداشت و در فهم متن بهکار نمیآمد، چه رسد به دانشهای نو که اساسا با نام آنها آشنایی وجود نداشت. تفسیر قشری از دین و بالابردن جایگاه ظاهری متن یک کار اساسی پنداشته میشد.
گذشتهگرایی و فرار از شرایط موجود و بیخبری از تحولات دیگر نقاط دنیا و منحصر ماندن در نگرش محلی و بیاعتنایی به مشکلات سیاسی، اقتصادی و اجتماعی موجود و نداشتن طرحی برای بالندگی فکری و فرهنگی جوامع مسلماننشین و ناآگاهی از دانشهایی که در بخشی دیگر از دنیا شکوفا شده بود و زندگی مردمان را متحول میساخت، ویژگیهایی بود که هر دو شاخه این جریان را به شدت شبیه یکدگر میساخت.
سلفیت جهادی که خاستگاه القاعده است از ثمرات شاخه عربی این جریان و طالبانیسم، که تئوریهایش از رهگذر مدرسه "دیوبند" پرداخته شده بود، نتیجه شاخه هندی آن است. (البته در آن زمان پاکستان کنونی نیز جز هند بود).
سیر تاریخی هر یک از این دو جریان تحت تاثیر شرایط و تحولاتی قرار داشته است که آنها را فراز و نشیبهای سیاسی و اجتماعی بهدنبال آورده بود. این جریان در مواجهه با عصر حاضر دچار سردرگمی شدیدی شده بود، زیرا سازوکاری برای شناخت دنیای امروز نداشت و اساسا ممکن نبود که جهان نو را از عینک دیروز و دیروزیان دید و به شناخت آن همت گماشت.
[↑] بحران هویت در مواجهه با غرب
سلفیت بهدو منطقه یادشده منحصر نماند و بهتدریج به دیگر نقاط جهان اسلام نیز گسترش یافت، به خصوص کشورهای خاورمیانه عربی و شمال آفریقا، جایی که بعدها جنگجویان مسلمان از آن به جهاد افغانستان و سپس به برنامههای سازمان القاعده پیوستند.
اما رویارویی جریان گذشتهگرا با جهان نو، آن هم با صبغه استعماری و باز شدن چشم مسلمانان به جهان امروز و تحولات گسترده آن، سردرگمی و حیرتی را برای همه در پی داشت و وضعیتی را پدید آورد که از آن به بحران هویت تعبیر میشود.
مسلمانان، بخصوص آنانی که چشمشان به گذشته دوخته شده بود و از حال و آینده دور افتاده بودند، در تفسیر تحولات این عصر و وضعیتی که خود دارند و جایگاهی که باید داشته باشند و نسبتی که باید با دنیای امروز برقرار کنند، عاجز مانده بودند. این احساس همه را بهشدت میآزرد که مردمی دیگر، با تمدن و فرهنگی دیگر بر همه مقدرات آنها تسلط یافتهاند.
بسیاری فکر میکردند که باید برای نجات از این وضعیت، هویت مستقل تمدنی خود را احیا و تقویت کنند. برای تعریف این هویت داشتن تعریفی از آن دیگری، از رقیب تمدنی، که اینک نه بهچشم رقیب بلکه بهچشم یک دشمن تجاوزگر دیده میشد، اهمیت کلیدی داشت، یعنی نمیشد بدون در نظرداشت رقیب، هویتی برای خود ترسیم کرد.
مرزهای شناور هویت خویشتن با دیوارههای هویت دیگری مشخص و برجسته میشد. این بود که نگاه به غرب بهعنوان یک دشمن تاریخی و آشتیناپذیر دوخته شد.
از این پس، ادبیات دیگرستیزانه و بهویژه غربستیزانه رواج روزافزون یافت و از حدی که برای نقد غرب و رهایی از تبعیت آن لازم بود، بسی فراتر رفت و تبدیل به روندی شد که نفرت و خشونت را نهادینه میساخت و راه را بر هر گونه گفتگو، تفاهم و آشتی برای همیشه میبست.
بر اساس این دیدگاه عیبها و کاستیهای درونی بههیچ انگاشته میشد و گشودن هرگونه بحث جدی در این زمینه و کنکاش برای یافتن عوامل عقبماندگیها و نابسامانیهای سرزمین شرق، تخریب هویت خود و ریختن آب در آسیاب دشمن تلقی میشد.
تنها امیدی که اینک باقی میماند این بود که مشرق زمین هویتش را بازیابد و بازگشت بهخویشتن را شروع کند. این شعار اگر در سخنان برخی از بزرگان بار نسبتا فلسفی داشت، به زبان گذشتهگرایان اما معنایی جز پشت کردن به عصر و گریز زدن به گذشتههای دور نداشت.
بههر صورت، اندیشه نجات از بحران هویت و تاکید افراطی بر بازگشت بهخویشتن و گره زدن آن با تعریف خصومتآمیز از هویت دیگری، بخشی از بستر تاریخی رادیکالیسم مذهبی است که نقشی مهم در پیدایش جریانهایی مانند طالبان و القاعده داشته است.
[↑] محرومیت اجتماعی
زمانی که بحرانهای مشرق زمین و فاصله آن با جهان جدید و ناگزیریهای تعامل با مدرنیته، تنگناهایی را بر زندگی شرقیان و مسلمانان تحمیل کرد، بحرانهای اجتماعی شدت گرفت و اقشار محروم در صدد اعتراض بر آمدند تا راهی بهعبور از آن وضعیت پیدا شود.
بخشی از این اقشار بنا بهشرایط سیاسی - اجتماعی خود به ایدئولوژیهای چپ و بسیاری دیگر بنا به ریشههای سنتی و فرهنگ اجتماعی یا مساعد نبودن زمینههای آشنایی با ایدئولوژیهای نو، به جماعتها و گروههای رادیکال اسلامی روی آوردند.
کسانی که با محرومیتهای فراوان دست به گریبان بودهاند و بخشی از زندگی آنها همراه با مشکلات و سختیها سپری شده است، غالبا به عقدههایی مبتلا میشوند که عمق وجودشان را تسخیر میکند و از این رهگذر بر موضعگیریهای سیاسی و گرایشهای فکری آن تاثیر میگذارد. بدبینی نسبت بهزندگیهای جدید شهری، بدبینی نسبت بهنظامهای حاکم، بدبینی بهدستاوردهای مدرنیته و هر امر دیگری که یادآور تبعیض و محرومیت است، ریشه در چنین محرومیتهایی دارد.
با بررسی جامعهشناختی گروهها و اقشاری که با زندگی مدرن سر آشتی نداشتند و پرچم خصومت در برابر پدیدههای نو برافراشتند، بهراحتی میتوان نقش این عامل را دریافت. هزاران انسان محروم از فرصتهای اجتماعی معتدل و آبرومندانه در شبه قاره هند و خاور و باختر عربی و دیگر کشورهای مسلماننشین، بهدلیل عدم برخورداری از امکانات لازم، به آموزشهایی روی آوردند که برای این طیفها فراهم بود، آموزشهایی که بهصورت رایگان و در قالب صدقات و تبرعات و بدون هیچگونه خدمات مدرن دیگر ارائه میشد.
بسیاری از نظریهپردازان گروههای مذهبی از میان چنین گروههایی برخاستند و برخی از آنان رهبری سیاسی برخی جریانها را نیز بهدست گرفتند. شیوه برخورد اکثریت این گروهها با دنیای نو هم ناشی از عدم شناخت کافی از آن بود و هم ناشی از عدم هماهنگی روانی با آن. کسانی که به طبقه مرفه یا متوسط جامعه تعلق داشتند بهندرت بهچنین گرایشهایی روی آوردند و حتی به فرض پیوستن به این گروهها بهتصور عمل دینی، در مواضع عملی خود معتدلتر بودند و از تندروی فراوان اجتناب میکردند.
[↑] فرهنگ قبیلهای بستر آماده
ارزشها و هنجارهایی که بر جوامع قبیلهای حکم میرانند، بیش از آن که متکی بهدلایل عقلانی باشند و با مهندسی عقل جمعی شکل گرفته باشند، به نیازهای گنگ غریزی اتکا دارند. دانش و اندیشه در این گونه جوامع نقشی ندارد و چیزی به نام قانون بهرسمیت شناخته نمیشود.
باورها و تصورات در این جوامع دچار جزمیت و تصلب شدیدی اند و رسم و آئین قبیله از نوعی تقدس برخوردار است که نه جای شکستن دارد و نه جای باز اندیشیدن.
دین و آئین وقتی وارد فضای قبیله میشود رنگ و نشان آن را بهخود میگیرد و تفاسیر تنگ و بسته قبیلهای بهسرعت بهدور آن تنیده میشود. کسی که با عرف و آئین قبیله مخالفت کند، حتی اگر با پشتوانه دین و مقدسات مذهبی باشد، به شکست مواجه میشود و باید انتظار طرد شدن از قبیله را بکشد یا هر کیفر دیگری که قبیله برایش در نظر گیرد.
هنگامی که تربیت دینی با شیوهها و پیش زمینههایی که اشاره شد با روح قبیله دمساز میشود، خشونت بهعنوان راهکاری موثر بهمیدان میآید. ذهن انسان عضو قبیله از اساس ذهنی اسطورهپسند است و به بسیاری از باورهای خود رنگ تقدس میبخشد و مخالفان مستحق هرگونه رفتار خشن و بیرحمانه شناخته میشوند.
طالبانیسم در واپسین مراحل شکلگیری خود چیزی نبود جز ترکیبی از عقدههای اجتماعی، دغدغههای هویتی، آموزش ناکارآمد و روحیه خشن قبیلهای که بستر مساعدی را فراهم ساخته بود برای پیدایش جنبشی تند و غیرمتعارف.
[↑] جهانی شدن وارونه
بنیادگرایی کنونی از نظر بسیاری از کارشناسان واکنشی به جهانی شدن است و به همین دلیل رنگ جهانی به خود گرفته است. به عبارت دیگر، این جریان نوعی جهانی شدن به شکل وارونه است که احساس فراملی و فرامنطقهای را در میان پیروان خود ایجاد میکند و آنان را به مقاومت و مبارزه در برابر موج جهانی شدن فرامیخواند.
برای این که این پروژه به فرجام برسد، برخی از ابزارها و امکاناتی که خود فراورده جهانی شدن یا هموارکننده بستر آن بودهاند نیز به خدمت گرفته میشوند از وسائل اطلاع رسانی تا ارتباطات و اسلحه نسبتا پیشرفته و پروژههای اقتصادی بدون مرز.
در این جا وضعیتی دوگانه شکل میگیرد: از یک سو وفاداری به قبیله و التزام به ارزشها و عرفهای آن و از دیگر سو احساس پیوند با امتی جهانی و تشکیلاتی بینالمللی و داشتن پشتوانههایی فراقارهای. این احساس دوگانه عدهای از افراد قبیله را در مسیر جدیدی که پیش رویشان نهاده شده است، مصممتر میسازد و عدهای دیگر را که غالبا موی سفیدان و بزرگان سنتی قبیله هستند به چالش میگیرد.
قبیله خود را در حال ذوب شدن در ساختاری کلانتر مییابد و احساس میکند که خیلی از امور آن دستخوش تحول خواهد شد. مراکز تصمیمگیری، وفاداریها، التزامات و بسیاری امور دیگر به سبک و سیاق دیرینه نخواهند ماند و به یک معنا قبیله قربانی جریانی بیگانه خواهد شد و این خطری است که کلیت کیان قبیلهای را تهدید میکند. اما از آن سو عناصری که با هویت جدید انترناسیونال خود دل گرم شدهاند میکوشند قبیله را هر چه بیشتر رام سازند و به تسلیم در برابر وضعیت جدید وادارند.
این عناصر از نظر روانی نمیتوانند کاملا با قبیله مقاطعه کنند. گردانندگان تشکیلات جدید میدانند که انسان قبیله بهترین مواد خام برای پروژهای است که آنان روی دست دارند و میدانند که نباید روح قبیله را سخت جریحهدار کنند تا این بستر مساعد را از دست ندهند.
به همین دلیل خود را تاحدی با آن وفق میدهند، لباسشان را میپوشند، خود را در ظاهر به ارزشهای آن پایبند نشان میدهند و احترام نمایشی خود را به بزرگان قبیله حفظ میکنند. در عین حالی که تلاش دارند عناصر جدیدی را برخلاف سنت قبیلهای در مراکز تصمیمگیری قرار دهند. عناصری که هویت و جایگاه خود را به همان اندازه که وامدار قبیلهاند، مدیون تشکیلات و سازمانهای نوین نیز هستند.
طبیعی است که این وضعیت، قبیله را به چالش میگیرد و قبیله نیز به نوبه خود واکنش نشان میدهد و مقاومت میکند. طرفی که منشای این هراس است میکوشد از شدت ترس و وحشت بکاهد و جز در موارد بسیار حاد خود را مستقیم با قبیله درگیر و رو در رو نسازد.
تنها در موارد محدود این اجازه را به خود میدهد که برخی از مزاحمان را، چه از بزرگان قبیله باشند و چه از علمای سنتی که در ساختار قبیله از احترام برخوردار هستند، از سر راه خود به شکل قهرآمیزی بردارد.
[↑] تجربه عراق
اما این روش یک امر استثنایی است و نباید تبدیل به قاعدهای مستمر شود، چرا که درگیری در دو جبهه برای تشکیلات بنیادگرا کمرشکن است. تجربه عراق چنین بود. درگیری و رو در رویی تند با نظام قبیله، توانایی تندروان را به حد اقل رساند و زیر پای آنها را کاملا خالی کرد.
آنان ناگزیر شدند صحنه را به دیگران واگذار کنند، چه رقیبان داخلی و چه دشمنان خارجی. در پاکستان اما این اشتباه کمتر رخ داد و کوشش شد که نگذارند کارد به استخوان قبیله برسد و روح آن بیش از حد جریحهدار شود. حتی این جریان کوشید تا به هر پیمانه ممکن خود را با فضای قبیله سازگار سازد و آن را سنگر و پناهگاه و پشتیبان خود بسازد.
البته نباید از یاد برد که ریشههای قبیله عمیقتر از آن است که تحولاتی از این دست بتواند ساختارش را به هم ریزد. این وضعیت بیشتر به یک چالش گذرا میماند تا تحولی ماندگار و قبیله به احتمال زیاد این بحران را پشت سر خواهد گذاشت. اساسا اگر دخالت عواملی دیگر در کار نمیبود، موفقیت بنیادگرایی بینالمللی در استفاده ابزاری از قبیله خود به تنهایی به جایی نمیرسید.
[↑] دخالت سیاست و نظامهای قدرت
آخرین و مهمترین عامل شکلگیری و قوت یافتن طالبانیسم دخالت عنصر نیرومند سیاست در این ماجرا است. برخی قدرتهای منطقهای و برخی قدرتهای بینالمللی بارها از احزاب و گروههای دینی استفاده ابزاری کردهاند و برای به تشنج کشیدن اوضاع و یافتن فرصتی برای دخالت در امور برخی مناطق و گاهی برای به زانو در آوردن رقبای سیاسی خود از این ابزار بخوبی بهره گرفتهاند.
طالبانیسم هم مانند برخی دیگر از جریانهای مذهبی نانی است که در تنور سیاست پخته شد و به بازار عرضه شد، چه به کام برخی تلخ بوده باشد و چه شیرین.
عدهای فکر میکنند که طالبانیسم جریانی خودجوش است که به شکل طبیعی در بخشهایی از افغانستان و پاکستان پدید آمده است. این ادعا گاهی از سوی برخی سیاستمداران بیرونی با انگیزههای سیاسی مطرح میشود و گاهی از سوی برخی صاحبنظران داخلی که در تحلیل خود نمیتوانند همه جوانب قضیه را در نظر بگیرند.
چنانکه اشاره شد، افکار طالبانی و خاستگاه اجتماعی آنها از دیر باز در منطقه وجود داشته است، اما فقط زمانی امکان تجسم آن در قالب جریانی پرهیاهوی سیاسی و اجتماعی فراهم شد که دستان نیرومند سیاست وارد معرکه شد و با توافقهایی که میان برخی سیاستهای منطقهای و فرامنطقهای حاصل شد، این روند با شتابی سرسامآور بهجلو تاخت و جهان به تماشای مجموعهای نشست که متعلق به سدههای بسیار دور بود.
ناگهان دیده شد که دستان اعجازگر سیاست در جسدی بیجان روح دمید و نعشی را که بر دوش تاریخ سنگینی میکرد به صحنه زندگی بازگرداند و حیرت همه را برانگیخت.
ظهور جنبش طالبان همراه بود با پولهایی که توسط نظامهای سیاسی در اختیار آن قرار گرفت و با اسلحهای که بدان مجهز شد و با تبلیغاتی که برای مدتی بهنفع طالبان به راه افتاد و با مشورههای کارشناسانهای که در اختیار آن ها قرار گرفت و با اقداماتی از این قبیل.
طالبانیسم از سطح یک تفکر عقبمانده و سلیقهای روستایی و منشی بدوی خود را به ساختاری سیاسی و به شیوهای حکومتداری و به الگوی تعامل با جهان معاصر تبدیل کرد.
از همین روی هر گونه برنامهریزی برای مواجهه با آن بدون اراده جدی و استوار سیاست ناتمام خواهد بود و هرچند عوامل دیگر نیز هر کدام نقش خود را دارند و نباید نادیده گرفته شوند، اما سر انجام اراده قدرتمند سیاسی است که باید به این ماجرا پایان بخشد.[۱]
[↑] يادداشتها
يادداشت ۱: اين نوشتار برای دانشنامهی آريانا توسط مهدی خراسانی ارسال شده است.
[↑] پینوشتها
[۱]- محمد محق، ریشههای تاریخی القاعده و طالبان (۱)، بخش فارسی بی بی سی: سه شنبه ۱۳ ژوئيه ٢٠۱٠ - ٢٢ تیر ۱۳۸۹
[↑] جُستارهای وابسته
□
□
□
[↑] سرچشمهها
□ وبسايت بخش فارسی بی بی سی