جستجو آ ا ب پ ت ث ج چ ح
خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ظ
ع غ ف ق ک گ ل م ن و ه ی

۱۳۹۰ خرداد ۱۲, پنجشنبه

سيرت يعقوب لیث صفاری به روایت تاریخ سیستان

بر گرفته از: تاریخ سیستان


فهرست مندرجات




[] سیرت یعقوب

اول، توكّل وی؛ هرگز اندر هیچ كار بزرگ بر هیچ كس تدبیر نكرد، الاّ آخر گفت:‌ "‌توكّل بر باری است (‌تَعالی)‌ تا چه خواهد راند!"

و از بابِ تعبُّد، اندر شَباروز صدوهفتاد ركعت نماز زیادت كردی، از فرض و سنّت.‌

و از باب صدقه، هر روز هزار دینار همی داد.‌

و از باب جوانمردی و آزادگی، هرگز عطا كم از هزار دینار و صد دینار نداد.‌

و از باب حفاظ، هرگز تا او بود، به وجه ناحفاظی به هیچ كس نَنْگرید.‌

اما اندر عدل، چنان بود كه بر خضراء كوشك، یعقوب نشستی، تنها، تا هر كه را شغلی بودی، به پای خضراء رفتی [و] سخن خویش [بی]حجاب با او بگفتی و اندر وقتْ تمام كردی، چنانك از شریعت واجب كردی.‌

دیگر كه خود رفتی بیشتر به جاسوسی و به حَرس داشتن اندر سفرها.‌

و دیگر، هرگز بر هیچ كس از اهل تهلیل كه قصدِ او نكرد، شمشیر نكشید و پیش تا حرب آغاز كردی، حجّت‏ها بسیار برگرفتی و خدای را تعالی گواه گرفتی و به دارالكفر حرب نكردی تا اسلام بر ایشان عرضه كردی و چون كس اسلام آوردی، مال و فرزند او نگرفتی و اگر پس از آن مسلمان گشتی، خلعت دادی و مال و فرزند او باز دادی.‌

و دیگر آن‏كه اندر ولایت خویش، هر كه را كم از پانصد درم وسعت بودی، از او خراج نستُدی و او را صدقه دادی.‌

امّا اندر عنایت؛ روزی بر آن خضرا نشسته بود، مردی بدید كه سر كوی نشسته و از دور سر به زانو نهاده، اندیشه كرد كه آن مرد را غمی است.‌ اندر وقت، حاجبی را بفرستاد كه "‌آن مرد را پیش من آر!"

    بیاورد؛ گفت:‌ "‌حال خویش برگوی!"

    گفت:‌ "‌ار مَلِك فرماید كه تا خالی كنند."

    فرمود تا مردمان برفتند.‌

    گفت:‌ "‌ای مَلِك!‌ حال من صعب‏تر از آن است كه برتوانم گفت.‌ سرهنگی از آن مَلِك هر شب یا هر دو شب.‌.‌.‌ فرود آید از بام، بی‏خواست من و ناجوانمردی همی كند و مرا با او طاقت نیست.‌

    گفت:‌ "‌لاحَوْلَ وَ لاقُوَّةَ الاّ بِاللّه‏، چرا مرا نگفتی؟ برو به خانه شو!‌ چو او بیاید، اینجا آی!‌ به پای خضرا؛ مردی با سپر و شمشیر بینی، با تو بیاید و انصافِ تو بستانَد، چنان كه خدای فرموده است ناحفاظان را."

    مرد برفت.‌ آن شب نیامد.‌ دیگر شب آمد، مردی با سپر و شمشیر آنجا بود.‌ با او برفت و به سرای او شد و آن سرهنگ اندر سرای آن مرد بود.‌

    یكی شمشیر، تاركَش بر زد و به دو نیم كرد و گفت:‌ "‌چراغی بفروز!"

    چون بفروخت گفت:‌ "‌آبم ده!"

    آب بخورد، گفت:‌ "‌نان آور!"

    نان آورد و بخورد.‌ پدر نگاه كرد، یعقوب بود، خود به نفسِ خود.‌

    پس این مرد را گفت:‌ "‌باللّه‏ِ العظیم!‌ كه تا با من این سخن بگفتی، نان و آب نخوردم و با خدای تعالی نذر كرده بودم كه هیچ نخورم، تا دل تو از این شغل فارغ كنم."

    مرد گفت:‌ "‌و اكنون این را چه كنم؟"‌

    گفت:‌ "‌برگیر او را!"

    مرد برگرفت، بیرون آورد.‌

    گفت:‌ "‌ببَر، تا به لب پارگین [و گودال] بینداز!"

    بیافكند؛ گفت:‌ "‌و كنون بازگرد!"

    بامدادان فرمود كه منادی كنید كه هر كه خواهد سزای ناحفاظان ببیند، به لبِ [گودال] شود، و آن مرد را نگاه كند![۱]


[] يادداشت‌ها

يادداشت ۱: اين مقاله برای دانش‌نامه‌ی آريانا توسط مهدیزاده کابلی ارسال شده است.



[] پی‌نوشت‌ها

[۱]-



[] جُستارهای وابسته







[] سرچشمه‌ها




[برگشت به بالا]