حماسهی گیلگمش
(لوح ششم)
فهرست مندرجات
- لوح اول
- لوح دوم
- لوح سوم
- لوح چهارم
- لوح پنجم
- لوح ششم
- لوح هفتم
- لوح هشتم
- لوح نهم
- لوح دهم
- لوح يازدهم
- لوح دوازدهم
- يادداشتها
- پینوشتها
- جُستارهای وابسته
- سرچشمهها
[لوح پنجم] [لوح هفتم]
[↑] لوح ششم
گيل گمش اندام خود را بشست و افزار جنگ را بسترد. موهای خود را كه بر قفای وی فروريخته بود، شانه كرد. جامههای ناپاك برزمين افكند و جامه پاك درپوشيد. بالاپوشی بر شانه افكند و بندی در ميان بست.
گيل گمش تازه خويش بر سر نهاد و كمربند را سخت دربست. گيل گمش زيبا بود.
ايشتر، الهه نشاط عشق، خود در او- در گيل گمش نظر كرد: «- بيا گيل گمش، و محبوب من باش! نطفه خود را به من ببخش. تو مرد من باش، من جفت تو باشم... ترا ارابهئی آماده میكنم. ترا ارابهئی از زر و لاجورد آماده میكنم. چرخهای آن زرين اند و دستكها به گوهرها آذين شده. همه روز، میبايد تا نيرومندترين اسبان، زيباترين اسبان، ارابه ترا بكشند...
غرقه در بوی خوش سدر به خانه من درآي! چون به سرای جليل من درباشي، همه سالاران و پادشاهان پايبوس توئند. بزرگان زمين همه در پای تو بر خاك میافتند. از كوهها و دشتها میبايد هر آنچه را كه قلب تو میجويد، ترا باج آورند! گوسفندانت ترا دوگانه بزايند و بزانت سه گانه! استرها میبايد با بار گنجينهها به نزد تو آيند. اسب ارابه جنگی تو میبايد تا به شكوه تمام چنان چون توفان بتازد نريان مغرور ترا میبايد كه همتائی نباشد!»
و گيل گمش با او- با ايشتر توانمند- چنين گفت:
«- چه چيز تو در كاستی است؟ نان تو يا خوردنی ديگري؟ خواهان چه ئی تا ترا بدهم: خورش يا شربت خدايان؟ جامهئی كه اندام ترا در پوشيده، سخت فريبا است. اينك، راز فريبنده ترا باز میگشايم: خواستاری تو سوزان است اما در قلب تو سردی است... يكی دريچه پنهان است، كه از آن بادی سرد به درون میآيد؛ يكی سرای درخشنده است كه زورمندان را همی كشد؛ پيلی است كه جهاز از پشت خويش فرو میافكند يا زفتی كه مشعلدار را به آتش میسوزد؛ مشك شنائی است كه به زير شناگر میتركد، سنگ بنائی كه حصار شهر را میپوشاند يا پوزاری كه صاحب خود را میفشارد!... كجاست آن محبوب كه تواش جاودانه دوست بداري؟ كو آن شبان تو كه بر او هميشه مايل باشي؟... میبايد تا كردههای ننگ آلوده خود را همه بشوي؛ اينك بر آن سرم كه يكايك به كردههای تو پردازم: خدای بهاران، تموز جوان را، از سالی به سالی با نالههای تلخش وانهادی... به شبان بچه ئی با پرهای رنگارنگ، عاشق شدی: او را بزدی و بالش بشكستی.»
در جنگل ايستاده بود و فرياد میكشيد:«- بال من، بال من!»... با شير عشق ورزيدی چرا كه شير از قدرتهای گران انباشته بود؛ و هفت بار دامچاله برگذر گاهش كندي!... به نريان عشق ورزيدی چرا كه نريان با شور پيروزی به دشمن میتازد؛ و او را طعم تركه و مهميز و تازيانه چشاندی... با گله بانی زورمند عشق ورزيدی. همه روزه ترا با همت بسيار گندم نذر میافشاند، و روزانه ترا بزغالهئی قربان میكرد: تو به چوبدست خويش بر او نواختی و به هيأت گرگش درآوردی.
اكنون چوپانان- كه فرزندان اويند- او را میرانند و سگانش پوست از او برمی درند... نيز به ئی شوله نو- باغبان پدر آسمانی خويش- ئنو-عاشق شدي؛ هر بار كه میخواستي، ترا خرمای تازه میآورد، و سفره ترا همه روزه به گل میآراست. تو بر او نظر میكردی و او را میفريفتی.»
با او میگفتي:«بيا، ئی شوله نو، میخواهيم تا از نان خدايان بخوريم... دست فراز كن و با من از ميوههای پر شهد بچش!»
پس ئی شوله نو با تو چنين گفت:«- از من چه میخواهي؟ مگر مادر من در تنور خانه فطيری نپخته است و من از آن نخورده ام، كه اكنون دندان به خوردنیهائی زنم كه فنای من در آن باشد! كه كنون دندان به خوردنیهائی زنم كه مرا خاشاك و خار شوند!»
و تو چندان كه اين سخنان بشنيدی با چوبدست خويش بر او تاختی و او را به هيأت دل له لوئی درآورده در پارگينش منزل دادی. ئی شوله نو ديگر به پرستشگاه مقدس نمیرود و درهای باغ بر او بسته است. ای ايشتر! اكنون عشق مرا میجوئی و بر آن سری كه نيز با من همانها كنی كه با ديگر كسان كرده ای!»
چندان كه ايشتر بشنيد، خشمی تند بر او تاخت.
و او- ايشتر- به آسمان برخاست، به نزديك ئنو- پدر آسماني، و مادر آسمانی انتو. و با ايشان چنين گفت:
«- ای پدر آسماني! گيل گمش با من سخن به درشتی گفت. از زشتیها، همه كردههای مرا با من برشمرد... رفتار او با من سخت ننگ آور بوده است!»
پس ئنو دهان گشود و با او- با ايشتر- چنين گفت: «- حالی تو عشق گيل گمش را میجسته ای؛ و گيل گمش زشتكاریهای ترا با تو برشمرده... رفتار او با تو سخت ننگ آور بوده است!»
پس ايشتر دهان گشود و با او- با پدر خويش ئنو- چنين گفت:«- نر گاو آسمان را، پدر، به من بسپار تا گيل گمش را فرو كوبد... چندان كه در خواه مرا نپذيری و نر گاو آسمان را بر من نفرستي، دروازه دوزخ را درهم میشكنم تا شياطين از ژرفاهای خاك برون جهند و آن كسان كه از ديرباز بمرده اند به پهنه خاك بازآيند. و بدينگونه، مردگان از زندگان در شماره افزون شوند!»
پس ئنو دهان گشود و با او- با دختر نيرومندش ايشتر چنين گفت:«- اگر من آن كنم كه درخواه تست، هفت سال گرسنگی عظيم پديد میآيد. آيا آدميان را به قدر كفايت گندم انباشته اي؟ آيا جانوران را به قدر كفايت قصيل و علوفه رويانده اي؟
و ايشتر، با او- با پدر خويش- میگويد:«- آدميان را به قدر كفايت گندم انباشته ام؛ جانوران را به قدر كفايت قصيل و علوفه رويانيده ام... باشد كه هفت سال بد فراز آيند. انبارها آدميان و جانوران را بسنده است؛ نر گاو آسمان را بی درنگ به جانب من فرست. میخواهم خروش نر گاو آسمان را در حمله بر او بشنوم!»
پس خدای پدر آواز دهان او بشنيد، پس ئنو خواهش او، خواهش دخترش ايشتر را برآورد. نر گاو آسمان را از كوه خدايان بله كرد. و او را به جانب اوروك فرستاد. و او را به شهر، به اوروك رسانيد.
آنك نر گاو آسمان، كه بر دانهها و بر كشتزاران، بر همه جانبی میتازد. بيرون حصارهای بلند اوروك، همه جا كرتها را به پای میمالد دم آتشينش به آنی صد مرد را نابود میكند.
همچنانكه به حمله پيش میتازد، انكيدو به كناری جسته، شاخ او را به دست میگيرد.
نر گاو، خروش كنان بازمی آيد. و انكيدو ديگر بار به همآوردی او پيش میجهد. پس به چستی از سر راهش به كناری میخزد و كلفتی دنب نر گاو را به چنگ میآورد و هم در اين هنگام، گيل گمش پادشا دشنه خود را بر كتف نر گاو مینشاند و جانور آسمان با خروشی دردمندانه بر خاك فرود میآيد.
اينك انكيدو است؛ دهان باز كرده با او- با گيل گمش- چنين میگويد:
«- ای رفيق! ما نام خود را بلند آوازه كرديم. ما نر گاو آسمان را به خون دركشيديم!»
و گيل گمش، چنان چون نخجير كارانی كه به صيد گاوان وحشی آزموده اند، از ميانگاه شاخها و قفای گاو، سر او را از جثه عظيمش جدا میكند.
پس، چندان كه نر گاو آسمان را بدينگونه بر خاك افكندند و قلب ايشان آرام يافت و در برابر شهمش- خدای سوزان آفتاب نيمروز- سجده بردند و برخاستند و در كنار حصار شهر برآسودند، ايشتر بر ديوار بلند شهر به فراز شد، به دندانه ديوار بر حسب و به نفرين پادشا بانگ برداشت:
«- وای بر تو، گيل گمش، سه كرت وای بر تو! مرگ و نيستی نصيب تو باد كه با من به ستيز برخاستی و نر گاو آسمان را به خون دركشيدي!»
اين چنين، خاتون خدايان بر او لعنت میفرستاد، و انكيدو آواز دهان او را به گوش میشنيد.
پس او، انكيدو، رانی از نر گاو آسمان بركند و سخت به جانب خاتون ايشتر افكند و بر او بانگ برزد:
«- هم اگر به چنگال من درمی آمدي، من نيز با تو چنان میكردم. و ترا به رودههای نر گاو فرو میآويختم!»
پس ايشتر كنيزكان پرستشگاه را گرد كرد؛ زنان را و راهبگان عشق را همه. و آنان را به زنگ و مويه برنشاند. و آنان به ران بركنده نر گاو آسمان بسيار گريستند.
گيل گمش، استادكاران و صنعتگران را فراخواند. و آنان را همه با هم فراخواند... استادكاران به شگفتی و آفرين در شاخهای عظيم فرود پيچيده نظر كردند كه جرم هر يكی با سه بار ده حقه سنگ لاجورد برابر میبود و قشر هر يك با ضخامت دو انگشت.
گيل گمش شش صد رطل روغن- هم به گنجايش شاخها- از برای اندودن خدای پشتيبان خويش- لوگل بندا- نثار كرد. نيز، شاخهای گران را به پرستشگاه خاصه او برد و بر كرسی شاهخدا استوار كرد.
پس، دستان خود را در فرات به آب شستند. و سواره در معبرهای اوروك آشكار شدند.
اينك خلق اوروك برايشان گرد آمده اند، و به شگفتی و آفرين در ايشان مینگرند.
گيل گمش با كنيزكان رامشگر كاخ خويش چنين گفت:
«- در ميان مردان، كدامين زيباتر است؟
در ميان مردان، كدامين سرور است؟»
و كنيزكان رامشگر، به سرودی اين گونه، آواز برداشتند:
«- در ميان مردان، گيل گمش زيباتر است!
در ميان مردان، گيل گمش سرور است!»
گيل گمش شادمان است؛ جشن شادی برپا میكند. آهنگ نای و ترانه رقص، از تالار درخشان قصر برمی خيزد پهلوانان در جامههای خواب برآسوده اند... انكيدو برآسوده است، و در نقشهای خواب نظاره میكند.
[٢]
[٣]
[۴]
[۵]
[٦]
[٧]
[٨]
[۹]
[۱٠]
[۱۱]
[۱٢]
[۱٣]
[۱۴]
[۱۵]
[۱٦]
[۱٧]
[۱٨]
[۱۹]
[٢٠]
[٢۱]
[٢٢]
[٢٣]
[٢۴]
[٢۵]
[٢٦]
[٢٧]
[٢٨]
[٢۹]
[٣٠]
[٣۱]
[٣٢]
[٣٣]
[٣۴]
[٣۵]
[٣٦]
[٣٧]
[٣٨]
[٣۹]
[۴٠]
[۴۱]
[۴٢]
[۴٣]
[۴۴]
[↑] يادداشتها
يادداشت ۱: اين مقاله برای دانشنامهی آريانا توسط … برشتۀ تحرير درآمده است.
[↑] پینوشتها
[۱]-
[۲]-
[۳]-
[۴]-
[۵]-
[۶]-
[٧]-
[۸]-
[۹]-
[۱٠]-
[۱۱]-
[۱۲]-
[۱۳]-
[۱۴]-
[۱۵]-
[۱۶]-
[۱٧]-
[۱۸]-
[۱۹]-
[٢٠]-
[٢۱]-
[٢۲]-
[٢۳]-
[٢۴]-
[٢۵]-
[٢۶]-
[٢٧]-
[٢۸]-
[٢۹]-
[۳٠]-
[۳۱]-
[۳۲]-
[۳۳]-
[۳۴]-
[۳۵]-
[۳۶]-
[۳٧]-
[۳۸]-
[۳۹]-
[۴٠]-
[۴۱]-
[۴۲]-
[۴۳]-
[۴۴]-
[۴۵]-
[۴۶]-
[۴٧]-
[۴۸]-
[۴۹]-
[↑] جُستارهای وابسته
□
□
□
[↑] سرچشمهها
□
[برگشت به بالا] [گفت و گو و نظر کاربران در بارهٔ مقاله]