حماسهی گیلگمش
(لوح پنجم)
فهرست مندرجات
- لوح اول
- لوح دوم
- لوح سوم
- لوح چهارم
- لوح پنجم
- لوح ششم
- لوح هفتم
- لوح هشتم
- لوح نهم
- لوح دهم
- لوح يازدهم
- لوح دوازدهم
- يادداشتها
- پینوشتها
- جُستارهای وابسته
- سرچشمهها
[لوح چهارم] [لوح ششم]
[↑] لوح پنجم
در آنجا خاموش ايستاده بودند و جنگل را مینگريستند. به سدرهای مقدس مینگرند. به شگفتی در بلندی درختان نظاره میكنند.
در جنگل مینگرند، و به راه دروی كه هم در جنگل بريده شده. آنك گذرگاه پهنه وری كه خومبهبه، با گامهای كوبنده مغرور در آن گام میزند!
در جنگل راههای باريك و راههای پهن گشودهاند. در جنگل خدايان، مرزهای زيبا بكردهاند.
كوهسار سدر پوشيده را مینگرند، منزلگاه خدايان را، و بر فراز بلندي، پرستشگاه مقدس ايرنی نی را... درختان سدر، در منظر روياروی پرستشگاه، در انبوهی شكوهمندی قرار يافتهاند... سايه درختان، مطبوع رهگذران است.
درخت سدر، از شادی سرشار است... زير درختان، بوتههای خار رسته است، نيز گياهانی به رنگ سبز تيره، پوشيده از خزه... دارپيچها و گلهای بويا، زير درختان سدر، برهم انباشته، جنگلی كشن و كوتاه ساختهاند.
يك ساعت دوتائی فراتر رفتند. و نيز ديگر ساعتي، و نيز سوم ساعتی...
گردش، رنج آور میشد. بر كوهساران خدايان، سر بالائی راه، تيزتر میشد. اكنون از خومبهبه، نه چيزی به چشم میرسيد، نه به گوش. شب بر جنگل فرو ريخت. ستارگان پيدا آمدند. و پهلوانان بر زمين جنگل دراز شدند تا بخسبند.
انكيدو دهان گشود و با او- با گيل گمش- چنين گفت: «- اكنون بگذار تا در نقشهای خواب بنگريم!»
گيل گمش- نيم شبان برخاست، انكيدو را آواز داد و با او از روياهای خود سخن گفت:
«- من نفش خوابی ديدم ای رفيق! و نقش خوابی كه ديدم، راستی را هراس آور بود: ما- من و تو- رودروی قله كوه ايستاده بوديم كه به ناگه، ديولاخی برآمده، با خروش تندر به زير درغلتيد. و بر سر راه خويش، آدمئی را در هم شكست. ما- من و تو- چنان چون مگسان خرد صحرا به كناری گريختيم، و به راهی درآمديم كه به جانب اوروك میرود.»
انكيدو دهان باز كرد و با او- با گيل گمش پادشا- چنين گفت:
«- نقش رويائی كه تو ديده ای نيك است ای گيل گمش. رويای تو شيرين است ای رفيق من، و تعبير آن نيكوست. اين كه ديدی تا ديولاخی به زير درغلتيد و آدمئی را درهم شكست، تعبيری نيكو دارد: چنين است كه ما- من و تو- بر خومبهبه فرود آمده درهمش میشكنيم، پيكرش را به دشت میافكنيم و ديگر روز پگاه، باز میگرديم.»
سی ساعت فراتر رفتند. سی ساعت برشمردند. در برابر خدای آفتاب چالهئی كندند و دستها به جانب شهمش فراز كردند.
پس، گيل گمش به پشته ئی برشد كه از انبارش خاك چاله برآمده بود. گندم به چاله درافشاند و آواز كرد:
«- ای كوه! نقش رويائی بيار!... ای شهمش بلند، گيل گمش را رويائی نمايان كن!»
از ميان درختان، تند بادی سرد میگذشت. از آن جاي، توفانی خوف انگيز میگذشت.
گيل گمش با همدم خود گفت كه بر زمين افتد؛ و او خود نيز بر زمين افتاد. در برابر توفان خم شد، چنان چون ساقه گندمی كه در برابر باد... پس به زانو درآمد، و سر خسته را بر پيكر همدم خويش تكيه داد. و خواب، به سنگيني، بدان گونه كه بر سر آدميان میريزد، بر او- بر گيل گمش- فرو افتاد.
نيم شبان خواب او بريده شد. گيل گمش برخاست و با او- با همدم خود- چنين گفت:
«- ای رفيق من! آيا تو مرا آواز ندادي؟ پس چگونه است كه من بيدارم؟... آيا دست بر سر من ننهادي؟ پس از چه روست كه چنين وحشتزده ام؟... آيا از خدايان، يك تن از اين جای گذر نكرده است؟ پس چرا تن من اينگونه مرده شده؟... ديگرباره، رويائی به راستی هراس آور بر خواب من گذشت:- آسمان خروش برمی آورد و زمين به پاسخ او غريو میكشيد. آذرخشی بر جست و آتشی شعله گرفت... مرگ میباريد. روشنائیها همه نيست شد. آتش خاموشی گرفت. هرآنچه آذرخش بر او افتاده بود، خاكستر شده بود... بگذار تا زمانی فراتر رويم، و بر فرش برگی كه ميان درختان سدر گستريده، به مشورت بنشينيم.»
انكيدو دهان باز كرد و با او- با يار خويش- چنين گفت:«- ای گيل گمش! رويای تو سخت نيكوست. تعبير رويای تو شادی زاست: خومبهبه را به خون درمی كشيم، هر چند كه پيكار بسی سخت خواهد بود.»
به سختی به فراز جای كوه برمی شدند؛ آنجا كه شكوه انبوهی سدرها منزلگاه خدايان را فراگرفته.
با روی مقدس ئيرنینی- الهه جنگلها- بازتاب سپيدی خيره كننده دارد.
با پهلوانان تبری بود. پس انكيدو تبر را گردشی داد و سدری بلند را به زمين درافكند. به ناگاه غرشی خشم آلوده طنين افكن شد: «- كيست كه آمده، سدر كهن را به خاك افكنده؟»
و آنگاه خومبهبه پديدار شد. با پنجههائی شيرسان؛ تنی از فلسهای مفرغ بپوشيده؛ پایهائی به چنگال كركسان ماننده... شاخهای نر گاو وحشی بر سر داشت؛ دم و اندام آميزش وی با سر ماری پايان میيافت.
آنگاه، شهمش- خدای آفتاب- از آسمان با ايشان چنين گفت:«- پيش رويد، مهراسيد!»
پس آنكه تند بادی توفنده در برابر خومبهبه برانگيخت؛ بدانسان كه راه پيش رفتن بر او بربسته شد، راه واپس نشستن بر او برجسته شد.
تيرها به جانب وی رها كردند. نيزهها به جانب وی رها كردند. تير و نيزه بر او فرود میآمد و باز میگشت؛ بی آن كه گزندی بدو رساند.
اينك نگهبان جنگل مقدس رودروی ايشان ايستاده است. انكيدو را در پنجه چنگال مانند خويش میگيرد.
پادشا تبرزينش را بر او بلند میكند. خومبهبه كه زخمی بر او رسيد بر زمين در میغلتيد. و گيل گمش، سر او را از قفای فلس پوشش جدا میكند...
آنگاه پيكر گرانش را به جانب صحرا میكشند. پيكر گرانش را به پيش پرندگان میاندازند تا از آن بخورند. و سر شاخدار را بر چوبی بلند میبرند، همه به نشانه پيروزی.
به جانب كوه خدايان، دليرانه فراتر میروند تا سرانجام ازانبوهی شكوهمند جنگل به فراز جای كوه برمی آيند.
اينك آوازی كه از كوه برخاسته است.
اينك آواز ئيرنينی است كه چنين شكوهمند طنين افكنده است:«-هان، بازگرديد. كار شما به انجام رسيده است. اكنون به شهر، به اوروك بازگرديد كه در انتظار شماست... هيچ ميرندهئی به كوه مقدس، بدانجا كه خدايان مسكن دارند، پای نمینهد... هر كه در روی خدايان نظر كند، میبايد كه فنا شود.»
و آنان بازگشتند، از گردنهها و راههای پيچاپيچ. با شيرها به پيكار برخاستند و پوست آنان را با خود برداشتند.
به روز ماه تمام، به شهر اندرآمدند؛ و گيل گمش پادشا، سر خومبهبه را بر نيزه نخجير خويش میكشيد.
[٢]
[٣]
[۴]
[۵]
[٦]
[٧]
[٨]
[۹]
[۱٠]
[۱۱]
[۱٢]
[۱٣]
[۱۴]
[۱۵]
[۱٦]
[۱٧]
[۱٨]
[۱۹]
[٢٠]
[٢۱]
[٢٢]
[٢٣]
[٢۴]
[٢۵]
[٢٦]
[٢٧]
[٢٨]
[٢۹]
[٣٠]
[٣۱]
[٣٢]
[٣٣]
[٣۴]
[٣۵]
[٣٦]
[٣٧]
[٣٨]
[٣۹]
[۴٠]
[۴۱]
[۴٢]
[۴٣]
[۴۴]
[↑] يادداشتها
يادداشت ۱: اين مقاله برای دانشنامهی آريانا توسط … برشتۀ تحرير درآمده است.
[↑] پینوشتها
[۱]-
[۲]-
[۳]-
[۴]-
[۵]-
[۶]-
[٧]-
[۸]-
[۹]-
[۱٠]-
[۱۱]-
[۱۲]-
[۱۳]-
[۱۴]-
[۱۵]-
[۱۶]-
[۱٧]-
[۱۸]-
[۱۹]-
[٢٠]-
[٢۱]-
[٢۲]-
[٢۳]-
[٢۴]-
[٢۵]-
[٢۶]-
[٢٧]-
[٢۸]-
[٢۹]-
[۳٠]-
[۳۱]-
[۳۲]-
[۳۳]-
[۳۴]-
[۳۵]-
[۳۶]-
[۳٧]-
[۳۸]-
[۳۹]-
[۴٠]-
[۴۱]-
[۴۲]-
[۴۳]-
[۴۴]-
[۴۵]-
[۴۶]-
[۴٧]-
[۴۸]-
[۴۹]-
[↑] جُستارهای وابسته
□
□
□
[↑] سرچشمهها
□
[برگشت به بالا] [گفت و گو و نظر کاربران در بارهٔ مقاله]