حماسهی گیلگمش
(لوح دهم)
فهرست مندرجات
- لوح اول
- لوح دوم
- لوح سوم
- لوح چهارم
- لوح پنجم
- لوح ششم
- لوح هفتم
- لوح هشتم
- لوح نهم
- لوح دهم
- لوح يازدهم
- لوح دوازدهم
- يادداشتها
- پینوشتها
- جُستارهای وابسته
- سرچشمهها
[لوح نهم] [لوح يازدهم]
[↑] لوح دهم
گيل گمش با او، با ئوتنهپيشتيم دور، سخن میگويد:
«- ئوتنهپيشتيم! من در تو مینگرم و ترا برتر و پهنه ور تر و خويشتن نمیيابم. تو چنان به من مانندهئی كه پدری به فرزند خويش. ترا و مرا در آفرينش ما اختلافی نيست: تو نيز آدمئی چون منی، به جز آن كه من آفرينهئی آسودگی ناپذيرم. مرا از برای نبرد آفريده اند. و تو از نبرد روبگردانيده به پشت خويش برآسودهئی... چگونه است كه خدايان، ترا به جرگه خود درآورده اند؟ چگونه است كه تو زندگی را باز جسته، دريافته اي؟»
ئوتنهپيشتيم با او- با گيل گمش- میگويد:«- گيل گمش! میخواهم كه با تو حقيقتی را در ميان گذارم. میخواهم از رازهای خدايان با تو حكايتی كنم. شوريپك را تو خود نيك میدانی كه شهری است كهن، و خدايان را از ديرباز در او به مهر نظر بود. تا آن كه سرانجام، خدايان مهر از او بازگرفتند و بر آن شدند تا توفانی سهمگين بپا دارند... پس، ئهآ كه هم در آن كنگاش حاضر بود،- خدای لجههای ژرف-، از قراری كه خدايان نهادند، با كومه بوريائی من حكايت كرد. و ئهآ با او- با كومه بوريائی من- چنين گفت:
«- ای كومه بوريائي- كومه بوريائي! ای ديوار، ديوار! ای كومه بوريائی، بشنو! ای ديوار، آواز دهان مرا بشنو!- ای از مردم شوريپك، ای ئوتنهپيشتيم پسر ئوبارهتوتو! از چوب، خانهئی بساز. و آن خانه را بر بالای يكی كشتی بساز. بگذار تا خواسته و دارائی تو، برود. در پی زندگی باش... خواسته و داشته را رها كن؛ زندگی را برهان... پس از هر گونه نطفهئی به كشتی اندر بگذار. و درازی و پهنی كشتی را به اندازه بساز. و كشتی را هم در اين ساعت بساز. و آن را به دريای آب شيرين يله كن و مر آن را طاقی بساز!»
«من آواز دهان او را میشنيدم. و آن همه را دريافتم. و با ئهآ، با خداوند خويش، چنين گفتم:«- ای خداوند! به هر آنچه درخواه تست گردن مینهم، با حرمتی كه مر ترا در خور است... اما با من بگوی تا به مردم شهر و با سالديدگان ايشان، از آن، چه میبايدم گفت؟»
«پس ئهآ دهان گشود و با من- با بنده خويش- چنين گفت:
«- تو، ای زاده آدمي! تو میبايد بديشان چنين بگوئي: ئنليل، خدای بزرگ، نظر از من بازگرفته، باری در من به مهربانی نظاره نمیكند. اين است كه میخواهم تا از ديار شما رخت به سرزمين ديگر كشم. سرزمين ئنليل را ديگر نمیخواهم كه ببينم؛ میخواهم كه به جانب دريای آب شيرين روم و در كنار ئهآ فرود آيم:- خدائی كه به مهر در من نظر میكند. ئنليل اما، شمايان را نعمت و مالی بسيار به نصيب خواهد داد و بركت خود را همراه نعمت و مال شما خواهد كرد.»
«پس، چندان كه نخستين سپيده صبح درخشيد، ابزار كار خويش فراهم آوردم. چوب و قير گرد كردم. كشتی را طرحی كشيدم. از كسان خود، توانايان و ناتوانايان همه را به كار گرفتم تا به ماه شهمش بزرگ، كار كشتی سراسر پرداخته آمد. از خواسته و داشته، هر آنچه مرا بود كه كشتی اندر بردم. از سيم و زر، همه را به كشتی اندر بردم. و نطفه جانوران را همه، به كشتی اندر بردم. خويشان و كسان خويش، همگان را به كشتی اندر بردم. چارپايان را از خرد و بزرگ، به كشتی اندر بردم. كار استادان را، از همه هنری و همه حرفهئی، به كشتی اندر بردم. و در فراز كردم؛ چرا كه خداوند من ئهآ، مرا زمانی معين كرده با من بنده خويش چنين گفته بود:
«- به گام شام، چندان كه خدايان ظلمت تندبادی گران فرو فرستند، به كشتی درون شو و در فراز كن!».
«پس زمان فرا رسيد. ادد توانا بارشی هول انگيز فرو فرستاد. من در آسمان نگريستم، كه در آن نگريستن سخت هراس آور بود. پس به كشتی درآمدم و در فراز كردم. و كشتی عظيم را، سگان به ناخدا سپردم.
«چندان كه نخستين سپيده صبح بردميد، ابرهای سياه برآمد به پروبال زاغان ماننده- روانهای پليد، خشم خويش فرو میريختند. روشنائيها همه، به تاريكيها مبدل آمده بود. بادهای سخت میوزيد و آبها به خروش اندر شده بود. آبها تا كوهپايه برآمدند. و آبها از آدميان برگذشتند. خدايان، خود از توفان به هراس اندر شده بگريختند. و خدايان به كوهساران ئنو بگريختند. و خدايان در فراز جای كوه چنان چون سگان بر خود خميدند و ايشتر چنان چون زنان پادرزای خروش میكرد و آواز دل انگيز دهانش به رنگ و مويه مبدل گشته بود. و فرياد برمی كرد:
«- آنك سرزمين خوش پيشين لايه و گل شده، چرا كه من خود در كنگاش خدايان رايی به ناصواب زدم. دريغا! چگونه توانستم به مجلس خدايان اندر، فرمانی چنين هراس انگيز برانم! به نابودی مردم خويش، دريغا، چگونه حكم توانستم داد! آنك، تا سيلاب گران چگونه چون هجوم درهم شكسته جنگيان، ايشان را با خويش همی كشاند!... آيا آدميان را، هم بدين خاطر به زاد و ولد واداشتم تا دريا را اينگونه چون تخمه ماهيان بينبارند؟»
«و خدايان، همه با او میگريند. خدايان بر فراز جای كوه بنشسته اند. آنان بر خود خميده میگريند. رنج درد، لبهای ايشان بربسته است.
«شش روز و شب، باران همی خروشيد. شش روز و شب جوبارها میخروشيدند. به روز هفتم، توفان را كاستی پديد آمد. خاموشئی پديد آمد هم بدانسان كه پس از نبردی.- دريا آرامشی يافت. و توفان از پای درنشست. من به هوا درنگريستم؛ و آرامی در هوا پديد آمده بود. همه آدميان به گل مبدل شده بودند و پهنه زمين به ويرانهئی مبدل شده بود.
«پس من دريچهئی را برگشودم و روشنائی بر چهره من بتافت... من بر زمين افتادم. بر زمين نشستم و گريستم... من میگريم و اشكهای من بر گونه من جاريست. به ويرانه پهنهور نظاره كردم كه پر از آب بود. به آواز بلند خروش بركشيدم كه ای واي! مردمان همه بمردهاند!
«پس چندان كه دوازده ساعت دوتائی برگذشت، جزيرهئی از آب سر برون كرد.
«كشتی به جانب نيسسير میراند. پس كشتی به خاك گرفت و بر كوه نيسسير استوار بنشست.
«شش روز، كوه كشتی را نگهداشت. و آن را بی هيچ جنبشی نگهداشت.
«به روز هفتم، كبوتری را بيرون كشتی نگهداشتم و او را رها كردم. كبوتر پر كشيد و برفت و بازآمد، چرا كه جای آسايشی نيافته بود.
«پس زاغی را بيرون نگهداشتم و او را رها كردم. زاغ پر كشيد و برفت. آب را ديد كه فرو مینشيند. زمين را خراشيد، فرياد برآورد، دانه خورد و بازنيامد.
«پس من همه پرندگان را در بادی كه از چهار جانب میوزيد رها كردم. برهئی قربان كردم و از فراز جای كوه، گندم نذر افشاندم و سدر و مورد بسوختم... بوی خوش به مشام خدايان رسيد و ايشان را آن بوی خوش پسنديده بود. پس خدايان چنان چون مگسان بر قربانی گرد آمدند.
«چون خاتون خدايان فرا رسيد، گوهری را كه ئنو خدای آسمان از برای او ساخته بود بالا گرفت. پس او با خدايان چنين گفت:
«- ای تمام خدايان! هم بدين راستی كه گوهر گردن آويز خود را از ياد نمیبرم، بر آن سرم كه هرگز اين روزها از خاطر بازنگذارم، و آن همه را در تمامی روزگاران آينده به خاطر اندر بدارم!... به جز ئنليل كه نبايد بر قربانی بيايد، خدايان همه میبايد كه بر قربانی بريزند... چرا كه ئنليل، بی آن كه انديشه كند، توفان بزرگ را برانگيخت، و آدميزادگان مرا همه به فضای فنا سپرد.»
«مگر ئنليل از آن جای میگذشت، و كشتی را بديد. خشم در او پديد آمد و بانگ بر خدايان زد:«- كدام است آن زنده كه جان از توفان به در برده است؟ میبايست تا هيچ آدميزاده را با بلای من خلاصی نباشد! »
«پس نينيب- پرخاشگر خدايان- دهان به سخن گشود با خدای سرزمينها و دياران؛- و با او چنين گفت:
«- به جز ئهآ كيست كه كار از سر فرزانگی كند؟... اوست كه به هر چيز داناست و از داناييها سرشار است.»
«پس ئهآ- خدای ژرفاهای آب- به سخن دهان گشود و با ئنليل چنين گفت:
«- ای خدای زبردست! تو، ای زورمند! چگونه توفانی چنين توانی كه پديد آری، بی آن كه يكدم بر آن انديشه كني؟... آن كه گناهی میكند، بگذار تا از گناه خويش كيفری ببيند.- اما بر آن باش تا همگان را نابوده نسازی. بدان و بدكاران را كيفری بده، اما زنهار تا همگان را به توفان بلا درنپيچي!- هم در جای توفان كه پديد آوردی، شيری توانستی فرستاد تا از آدميان بكاهد.- هم به جای توفان كه برانگيختی، گرگی يله توانستی كرد تا مردمان را بكاهد- هم در جای توفان كه فرو فرستادی، سالخشگی پديد توانستی كرد تا سرزمينها و دياران را متواضع كند.- هم به جای توفان كه پديدار كردی، ئهرا- خدای طاعون را به زمين توانستی فرستاد. و اين خود نيكوتر از آن بود... من راز خدايان را باز نگشودم. به آنكس كه فرزانه تر از همگان بود نقش خوابی نمودم تا خود از اين راه اراده خدايان را باز دانست... اكنون با او بخير باش!»
«آنگاه، خدای دياران و خاك، به كشتی فراز آمد. دستان مرا بگرفت، و مرا و جفت مرا به خشكی برد. پس جفت مرا به زانو در كنار من نشانيد و خود پيش روی ما، رودروی ما نشست و به تبريك و تعميد، دست بر سر نهاد:«- ئوتنهپيشتيم تا به زمان امروز آدميزادهئی ميرنده بود. اكنون میبايد تا ئوتنهپيشتيم و جفت او همتای ما باشند. ئوتنهپيشتيم بايد تا در دور دستها منزل كند. ئوتنهپيشتيم میبايد تا دور، بر كنار دريا، آن جا كه رودبارها به دريا فرو میريزند منزل كند.»
«پس چنين شد كه خدايان، مرا به دور فرستادند؛ مرا به دريا بار سر منزل دادند... ای گيل گمش! اكنون از خدايان كيست آن كه بر تو رحمت كند؛ ترا به جرگه خدايان اندر درآورد، تا زندگئی را كه در جست و جوئی، بيابي؟- ای گيل گمش! میبايد بكوشی تا به شش روز و شبان بنخسبي!»
گيل گمش از رنج راه بر آسوده، تازه بر فرش زمين مینشست كه خوابی بر او وزيد به بادی سخت ماننده...
ئوتنهپيشتيم با او، با جفت خويش گفت:«- آنك! مرد زورمند را بنگر كه در جست و جوی زندگی است، و از خواب كه چنان چون بادی بر او میوزد، برتابيدن نمیتواند!»
زن با او- جفت خويش- با ئوتنهپيشتيم دور- میگويد:
«- او را بجنبان تا بيدار باشد! از راهی كه آمده، بگذار تا به سلامت باز گردد؛ هم از آن دروازه كه بيرون آمده، بگذار تا به خانه باز رود!»
ئوتنهپيشتيم با او- با جفت خويش- میگويد:
«وه كه ترا با آدمی زادگان عطوفتی زاده هست!... برخيز و او را فطيری بپز و بر بالای سرش نه!»
و خاتون برخاسته او را فطيری پخت و به بالای سر نهاد. و روزهائی را كه او خفته بود، بر جدار كشتی نشانهئی میكرد:
«- نان نخستين، خشك است.
«- نان دوم، نيم خشك است.
«- نان سوم، تراست.
«- نان چهارم، سپيد است.
«- نان پنجم، زرد است.
«- نان ششم، چنان كه بايد، پخته است.
«- نان هفتم...»
پس به ناگهان او را تكانی میدهد. و مرد بيگانه از خواب بر میآيد. و گيل گمش با او- با ئوتنهپيشتيم دور- میگويد:«- در بی توانی جواب بر من تاخت؛ در بی توانی خواب چنان چون زورمندی بر من افتاد. تو زود از خوابم به تكانی برانگيختي!»
و ئوتنهپيشتيم دور، با او- با گيل گمش- گفت:
«- شش نان پخته شد و تو همچنان خفته بودی. اينك نانهای پخته، ترا از روزهای خواب تو آگاه میكند.»
و گيل گمش با او- با ئوتنهپيشتيم دور- میگويد:
«- اكنون چه میبايدم كرد، ای ئوتنهپيشتيم ؟ به كجا روی آرم؟ مرا چنان چون دردی در ربود. مرگ در خواب من نشسته است. در حجره من و هر جا كه منم، مرگ نشسته است!»
ئوتنهپيشتيم با اورشهنبي- با كشتيبان خويش- میگويد:
«- اورشهنبي! ساحل من از اين پس ترا نمیبايد كه ببيند! گدار آب، از اين پس ترا نبايد كه ره دهد! هيچ آدمی ميرنده را از اين پس نمیبايد كه بدين سوی آری، خود اگر از برای باغستان من له له زند!- مردی كه بدين جای آورده ای جامههای پليد بر تن دارد. زيبائی پيكرش را پوست جانوران صحرا فرو پوشيده است... اكنون او را با خود ببر، تا تن به آب پاك بشويد. پوست را میبايد از پيكر به زير اندازد؛ پوست را میبايد تا دريا با خود ببرد. پيكر او میبايد تا ديگرباره در زيبائی نو بدرخشد پيشانی او را بندی نو میبايد. میبايد تا جامههای فاخر تن او باز پوشد و پرده به عريانيش فرو كشد... باشد كه به ديار خويش بازگردد. باشد تا از راه به وطن خود باز رود... و اين جامه میبايد كه بر او بماند، و اين جامه میبايد كه هميشه تازه باشد!»
پس اورشهنبی او را رهنمون شد.
و او- گيل گمش- اندام خويش به آب پاك فرو شست. پوست از پيكر به زير افكند؛ پوست را دريا با خود ببرد. پيكر او ديگرباره در زيبائی نو درخشيد. بندی نو بر پيشانی بست. جامه فاخر به تن در پوشيد تا پرده به عريانيش فرو كشد... تا او به ديار خويش باز رود، تا از راه وطن بازگردد، میبايد كه اين جامه بر او بماند؛ و اين جامه میبايد كه هميشه تازه باشد!
گيل گمش با اورشهنبی به كشتی درنشستند. آنان در آب دريا مینگريستند و به راه سفر میرفتند. و خاتون با او- با جفت خويش، با ئوتنهپيشتيم دور- چنين گفت:
«- آنك گيل گمش است كه میرود. او مشقت بسيار ديد و رنج فراوان كشيد... او را چه میدهی تا شادمانه به راه وطن رود؟»
و گيل گمش آواز دهان او بشنيد. پس تير كشتی را بگرفت و زورق را ديگرباره به جانب ساحل فشرد.
ئوتنهپيشتيم دور، با او- با گيل گمش- میگويد:
«- گيل گمش! اينك توئی كه میروی. تو مشقت بسيار ديدی و رنج فراوان كشيدی... ترا چه دهم تا شادمانه به راه وطن روي؟... بگذار تا رازی را بر تو آشكاره كنم؛ بگذار تا ترا از اعجاز گياهی پنهانی بياگاهانم... آن گياه، به خار مانندهئی است كه در اعماق دور دست، در ژرفا ژرفهای دريا میرويد... خارش همه، به نيزه خارپشتی ماننده است و به دريای آب شيرين دور میرويد... چندان كه آن گياه را به دست آری و از آن بخوری، جوانی تو به تو باز خواهد آمد؛ جوانی تو در تو بخواهد پائيد!»
و گيل گمش آواز دهان او میشنيد.
و آنان به دورادور، در دريا پيش راندند تا به دريای آب شيرين دور رسيدند.
پس گيل گمش بند از كمرگاه گشود. بالاپوش از شانه به زير افكند، وزنههائی گران به پای خويش بست. و وزنهها او را در دريا به اعماق كشيدند، به دريای جهنده فرو كشيدند. پس او در ژرفاهای آب گياهی ديد به مانند خار بوتهئی. پس گياه را برگرفت. و آن را محكم در دستهای خود گرفت. وزنههای گران را رها كرد و از كنار كشتی برون آمد.
اينك گيل گمش به كشتی اندر، كنار كشتيبان نشسته است؛ و گل معجزآميز دريا در دستهای اوست.
گيل گمش با اورشهنبي- با كشتيبان- میگويد:
«- اورشهنبي! اينك گياه اينجا، نزد من است! و اين، گياهی است كه جوانی جاودانه میبخشد. حسرت سوزان آدمی، اكنون برآورده میشود... اينك گياهی كه نيروهای جوانی را نگهميدارد. میخواهم آن را به اوروك ديوار كشيده خويش برم. میخواهم تا همه پهلوانان خود را از آن چنين است: پير، ديگرباره جوان میشود!- من از آن بخواهم خورد تا نيروهای جوانی را از سر گيرم.»
پس بيست ساعت دوتائی فراتر رفتند. تا پاره خاكی در نظر گاه ايشان پديدارآمد.
چون سی ساعت برگذشت، به خشكی پهلو گرفته منزل كردند.
گيل گمش آبگيری ديد، آبش تازه و خنك... پس جامه از تن برگرفت و در آب رفت؛ و در خنكی خويش آب، شست و شوئی كرد. ماری مگر بوی گيا شنيد. پيش خزيد و گيا تمام بخورد. پوست كهنه به دورافكند و جوان شد. او برمی گردد و نعره نفرين میكشد. و گيل گمش برزمين مینشيند و میگويد. و اشكها بر چهره او به زير میغلتد.
او- گيل گمش- در چشم اورشهنبی، در چشم كشتيبان مینگرد. و زاری جان او چنين است:
«- برای كه، اورشهنبی، بازوهای من كوشيدند؟ برای كه خون دل من میچرخد؟... من رنج بسيار كشيدم و بهره نيك آن نصيب من نشد: نيكی در جای كرم خزنده خاك كردم! اين گياه مرا به دوردستهای دريا كشيد؛ اكنون میخواهم تا از درياها و رودبارها دوری بجوئيم... كشتی را بگذار تا در ساحل بماند.»
پس بيست ساعت دوتائی فراتر رفتند تا پارهئی از باروی پرستشگاه آشكاره شد.
چون سی ساعت دوتائی برگذشت، منزل كردند. و چشمان خود را به شهری كه پرستشگاه مقدس در آن بود، باز گشودند. نگاه به اوروك اندر آمدند؛ به شهری كه حصار بلند دارد.
و گيل گمش با او- با اورشهنبی كشتيبان- میگويد:
«- از حصار، اورشهنبی، از حصار به فراز برشو. بر سر حصار اوروك گردشی كن: اوروك، شهری كه حصارهای بس استوار دارد. ببين كه پايه آن چه نيك استوار است؛ ببين كه كوه پرستشگاه چه بلند خاكريزی شده!... در بناهای عظيم كه خود از خشت بكرده اند، نظر كن؛ كه آن، همه از خشت پخته است. هفت استاد دانا، مشاوران من، اين طرحها با من باز نموده اند... از شهر، پارهئي: زمين باغی، كوشكی از برای زنان، میبايد تا از آن تو باشد... تو خانه خود را میبايد تا در اوروك حصار كشيده بنا نهي!»
[٢]
[٣]
[۴]
[۵]
[٦]
[٧]
[٨]
[۹]
[۱٠]
[۱۱]
[۱٢]
[۱٣]
[۱۴]
[۱۵]
[۱٦]
[۱٧]
[۱٨]
[۱۹]
[٢٠]
[٢۱]
[٢٢]
[٢٣]
[٢۴]
[٢۵]
[٢٦]
[٢٧]
[٢٨]
[٢۹]
[٣٠]
[٣۱]
[٣٢]
[٣٣]
[٣۴]
[٣۵]
[٣٦]
[٣٧]
[٣٨]
[٣۹]
[۴٠]
[۴۱]
[۴٢]
[۴٣]
[۴۴]
[↑] يادداشتها
يادداشت ۱: اين مقاله برای دانشنامهی آريانا توسط … برشتۀ تحرير درآمده است.
[↑] پینوشتها
[۱]-
[۲]-
[۳]-
[۴]-
[۵]-
[۶]-
[٧]-
[۸]-
[۹]-
[۱٠]-
[۱۱]-
[۱۲]-
[۱۳]-
[۱۴]-
[۱۵]-
[۱۶]-
[۱٧]-
[۱۸]-
[۱۹]-
[٢٠]-
[٢۱]-
[٢۲]-
[٢۳]-
[٢۴]-
[٢۵]-
[٢۶]-
[٢٧]-
[٢۸]-
[٢۹]-
[۳٠]-
[۳۱]-
[۳۲]-
[۳۳]-
[۳۴]-
[۳۵]-
[۳۶]-
[۳٧]-
[۳۸]-
[۳۹]-
[۴٠]-
[۴۱]-
[۴۲]-
[۴۳]-
[۴۴]-
[۴۵]-
[۴۶]-
[۴٧]-
[۴۸]-
[۴۹]-
[↑] جُستارهای وابسته
□
□
□
[↑] سرچشمهها
□
[برگشت به بالا] [گفت و گو و نظر کاربران در بارهٔ مقاله]