جستجو آ ا ب پ ت ث ج چ ح
خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ظ
ع غ ف ق ک گ ل م ن و ه ی

۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

حماسه­‌ی گیلگمش (لوح اول)

ترجمه به‌فارسی از: دکتر داوود منشی‌زاده

گیلگمش

کهن‌ترین حماسه‌ی بشری


فهرست مندرجات

 



لوح اول

لوح گلی حماسه گیلگمش که در موزه‌ی سلیمانیه‌ی عراق نگه‌داری می‌شود.

گیلگمش، پهلوان پيروزمند افسانه‌ای، بیست و شش قرن پیش از میلاد مسیح بر سرزمین اوروک که در بین­‌النهرین واقع شده است، فرمانروایی می‌کرد.

در لوح اول، اهالی اوروک شکایت زورگویی گیلگمش را به درگاه خدایان می‌برند. خدایان به ارورو می‌گویند که مردی زورمند بیافریند تا با گیلگمش مبارزه کند و اوروک در آسایش باشد. ارورو، انکیدو را از خاک می‌آفریند. انکیدو در دشت‌ها با حیوانات زندگی می‌کند. یک صیاد که انکیدو دام‌هایش را می‌رماند، راهبه‌ی شادی را به دشت می‌آورد تا انکیدو را از این کار بازدارد. انکیدو با او معاشقه می‌کند.

گيل‌گمش[۱]، خداوندگار زمين، همه چيزی را می‌ديد. با هر كسی آشنايی می‌جست و توانايی و كار همه را می‌شناخت. همه چيزی را در می‌يافت. از درون زندگی و رفتار مردم آگاه بود.

رازها و نهفته‌ها را آشکار می‌کرد. دانش‌هايی به ژرفای بی‌پايان بر او آشكار می‌شد. از روزگاران پيش‌ از توفان بزرگ، آگاهی می‌گرفت. تا دور دست‌ها، راهی بس دراز پيمود. سرگردانی طولانی وی سرشار از رنج‌ها بود و سفر او انباشته از سختی‌ها.

همه‌ی مشفت‌ها را رنجيده با نيش آهنين قلم برنبشت. آثار سترگ و سختی‌های گرانش، بر سنگ سخت نبشته شد.

گيل‌گمش، پهلوان پيروزمند، گرداگرد اوروك حصار می‌کشد. در شهر ديواردار (محصور)، پرستشگاه مقدس مانند كوهی بلند بود. پايه‌ی بنا محکم و استوار است، چنان‌كه گويی همه از سرب ريخته‌اند. انبار گندم شهر، در پس خانهيی شكوهمند كه از آن خدای آسمان است، زمينی پهنهور را فرا گرفته. كاخ شاه، با سنگ‌های نمای خود در روشنی می‌درخشد. همه روز را پاسبانان بر ديوارها ايستاده‌اند و نيز سراسر شب را نگهبانان پاس می‌دارند.

يك‌سوم گيل‌گمش آدمی، دو ديگر بخش وی خداست. شهريان با هراس و شگفتی در نقش پيكرش می‌نگرند. در زيبايی و نيرومندی، هرگز چون اويی به جهان نيامده است: شير را از كنامش به در می‌كشد، چنگ بر يال او می‌افكند و به زخم دشنه (کارد) می‌كشد. نر گاو وحشی را به زخم كمان تند و زورمند خود شكار می‌كند.

در همه شهر، سخن کلام او قانون است. اراده‌ی شاه، هر پسری را، از فرمان پدر برتر است.

هر پسر، از آن بيش‌تر كه به مردی رسد، به خدمت شبان بزرگ شهر در می‌آيد: از برای شكار يا سپاهی‌گری، نگهبانی رمه‌ها يا پاسداشتن بناها، به دبيری يا به خدمت در پرستشگاه مقدس.

گيل‌گمش خستگی نمی‌داند، سختی‌ها شادترش می‌دارند. زورمندان، بزرگان و دانايان، سالديدگان و برنايان، ناتوانايان و توانايان همه می‌بايد تا از برای او به كار برخيزند. جلال اوروك می‌بايد تا از ديگر شهرها، از هر دياری و سرزمينی تابنده‌تر باشد.

گيل‌گمش معشوقه را به نزديك معشوق راه نمی‌دهد. دختر مرد توانا را به نزد پهلوان وی نمی‌گذارد... آن‌ها به درگاه خدايان بزرگ، خدايان آسمان و خداوندان اوروك مقدس فغان برداشتند:

    «شما نرگاو وحشی و شير يال‌دار آفريديد؛ خداوندگار ما گيل‌گمش، از آن‌همه نيرومندتر است. او جفت (همتای) خود را نمی‌يابد. قدرت او بر سر ما بسيار زياد است. او معشوقه را به نزد معشوق وی راه نمی‌دهد و دختر پهلوان را به نزديك مرد خود نمی‌گذارد.»

اَنو[٢] - خدای آسمان - ناله‌های ايشان بشنيد. ارورو[٣]، الههی پيكرپرداز، را فرا خواند و با او چنين گفت:

    «ای ارورو! تو به ياری مردوک[۴] پهلوان، آدميان و جانوران را آفريدی. اكنون نقشی بساز برابر گيل‌گمش؛ آفرينهيی (موجود) نيرومند چون او، كه با اين‌همه از جانوران صحرايی نباشد... چون زمان او فرا رسد، بايد كه اين نيرومند به شهر اوروك درآيد. بايد كه با گيل‌گمش همچشمی كند. و بدين‌گونه، آرامش به اوروك باز خواهد آمد!»

ارورو اين همه می‌شنيد. پس در خيال خويش آفرينهيی كرد بدان‌گونه كه خدای آسمان درخواسته بود.

دست‌های خود را بشست. گل به دست گرفت، با آب دهان مادر خدايی خويش ‌تر كرد و انكيدو[۵] را بسرشت. و او را پهلوانی آفريد با دم و خون نی‌نيب[٦]، خدای پرخاشگر جنگ.

اينك انكيدوست. موی بر همه‌اندامش رسته. تنها در ميان دشت ايستاده است... موی سرش چنان چون موی زنان، چين بر چين فرو ريخته است. موی سرش به‌سان گندم رسته است. از سرزمين و آدميان آگاه نيست، و پيكرش از پوست جانوران صحرا پوشيده است - چنان چون سوموكن[٧]، خدای رمه‌ها و كشتزاران.

انكيدو با غزالان علف مرغزار می‌خورد. با جانوران بزرگ از يك آبدان می‌آشامد. با چين‌وشكن‌های آب، در نهر، دست و پا می‌زند.

هم در آن آبشخور، نخجيربازی (صیاد) تور بگسترده بود. انكيدو رو در روی آن مرد می‌ايستد. مرد می‌خواست رمه‌اش را آب دهد. نخستين روز و ديگر روز و سوم روز، انكيدو به هياتی هراس‌انگيز بر كنار آبشخور ايستاده است. صياد او را می‌بيند. در رخساره او شگفتی است. رمه را به آغل باز می‌گرداند. خشمگين و پريشان است. در نگاهش تيرگی است. از سر خشم، خروشی می‌كشد و درد در جانش می‌نشيند، چرا كه می‌ترسد: آن‌كس كه ديده بود، همه با غول كوهساران می‌مانست!

نخجيرباز با پدر خويش به آواز بلند چنين می‌گويد:

    «ای پدر! از كوهستان دور مردی آمده است كه به فرزندان اَنو می‌ماند. قدرتش عظيم است و همواره در پهنه دشت می‌گردد. با جانوران صحرا بر كنار آبدان ما ايستاده است. هيأتی ترس آور دارد. مرا تاب آن نيست كه به نزديك وی روم. تله چالی را كه بركنده بودم باز انباشته، دام‌ها كه گسترده بودم بر گسسته است. جانوران صحرا همه را از دام من می‌گريزاند.»

پس پدر با پسر خود - با نخجيرباز - چنين گفت:

    «به اوروك، به‌نزد گيل‌گمش رو! قدرت بند ناكردنی اين آفرينه را با او باز گوی. زنی زيبا، هم از آن زنان كه خود را برخی ايشتر[٨] - الهه عشق - كرده باشند، ازو خواستار شو. و او را با خود برون آر... آن‌گاه، چندان كه رمه به آبشخور می‌رود، جامه از تنش برگير تا آفرينه وحشی از نعمت او بهره گيرد. چون بدو در نگرد به نزديك وی آيد، و بدينگونه، با جانوران صحرا كه با ايشان درآميخته است بيگانه شود.»

نخجيرباز سخن پدر را بشنيد و برفت. راه اوروك در پيش گرفت. به‌جانب دروازه شتاب كرد. به درگاه پادشا رسيد و پيش‌روی او بر خاك افتاد. آن‌گاه، دست خود بالا گرفت و با او - با گيل‌گمش - چنين گفت:

    «از كوهستان دور مردی آمده است كه نيرويش به سپاه آسمان می‌ماند. قدرت او، در سراسر دشت، عظيم است و همواره در پهنه دشت می‌گردد. پاهايش همواره، همراه رمه، در كنار آبشخور است. در او نگريستن، خوف‌آور است. تاب آن ندارم كه به نزديك وی روم. مرا تله چال كندن و تور هشتن و دام گستردن نمی‌گذارد: چاله‌های مرا بر می‌آورد، تور مرا می‌درد، دام مرا ويران می‌كند، جانوران صحرايم را از من می‌گريزاند.»

پس گيل‌گمش با او - با نخجيرباز - چنين گفت:

    «نخجيرباز من! به پرستشگاه مقدس ايشتر برو و زنی زيبا با خود بردار و به نزديك او ببر. و چون با رمه به آبشخور آمد، جامه از تن زن بيرون كن تا آفرينه‌ی وحشی از نعمت او بهره گيرد. چون بدو در نگرد به نزديك وی آيد. و بدين‌گونه با جانوران صحرا كه با ايشان درآميخته است بيگانه شود.»

نخجيرباز سخن گيل‌گمش را بشنيد و برفت. از پرستشگاه ايشتر زنی زيبا با خود برداشت. با او رو در راه نهادند. و استر را از كوتاه‌ترين راه‌ها راندند. سوم روز بدان‌جا رسيدند و فرود آمدند. نخجيرباز و زن، به‌نزديك آبشخور فرود آمدند. يك روز و روز ديگر، هم در آن‌جای بماندند. اينك رمه است كه می‌آيد و از آبدان سيراب می‌شود. جانداران آبزی، در آبشخور به جستن و جنبيدن‌اند. انكيدو، آفرينه‌ی نيرومند خدای آسمان، نيز در آن‌جاست. وی با غزالان علف مرغزار را می‌چرد، با جانوران بزرگ به يك‌جای آب می‌آشامد. سر خوش و شادمان، با چين‌ و شكنج آب، در نهر، دست و پا می‌زند.

زن مقدس، او را بديد. آدمی توانمند را بديد. آفرينه‌ی وحشی را، مرد كوهساران دور را بديد كه در پهنه صحرا گام می‌زند، گرداگرد خود را می‌پايد و نزديك می‌شود. پس، نخجيرباز چنين گفت:

    «ای زن! اينك اوست! كتان سينه‌ات را بگشا، كوه شادی را آشكاره كن تا آز نعمت تو بهره گيرد. چون به تو در نگرد به نزديك تو می‌آيد... اشتياق را در او بيدار كن؛ او را در دام زنانه فرود آر تا با جانوران صحرا كه با ايشان درآميخته است بيگانه شود... سينه او، بر سينه تو سخت بخواهد آراميد!»

پس كنيز مقدس خدا كتان سينه‌ی خود را باز گشود و كوه شادی را آشكار كرد تا او از نعمت آن بهره گيرد... درنگ نكرد. خواهش او را دريافت و جامه فرو افتاد. آفرينه‌ی وحشی بديد و زن را به زمين افكند.

زن اشتياق را در او بيدار كرد و به دام زنانه فرودش آورد. اينك سينه او بر سينه كنيزك مقدس خدا آرميده است.

آنان در تنهائی بودند. شش روز و هفت شب، انكيدو با آن زن بود؛ و آن هر دو، در عشق، يگانه بودند.

آن‌گاه انكيدو چهره‌ی خود را بالا گرفت، سيراب از نعمت زيبائی او؛ و به گرداگرد دشت نظر كرد و جانوران را می‌جست. چندان كه چشم غزالان بر او می‌افتد، به جست و خيز می‌گريزند. اينك جانوران صحرا از او می‌رمند.

انكيدو را شگفتی فرا گرفت، و بی‌جنبشی برجای ايستاد؛ گوئی به بندش كشيده‌اند. به جانب زن باز می‌آيد، پيش پای او بر زمين می‌نشيند، در چشمان او نگاه می‌كند و چندان‌كه كنيزك به زبان می‌آورد، او به گوش می‌شنود:

    «انكيدو! تو زيبائی، تو به خدايان ماننده‌ای. با جانوران وحشی چرا می‌خواهی كه در صحراها بتازی؟ با من به اوروك بيا، به شهری كه حصار دارد. با من به پرستشگاه مقدس، به خانه اَنو و ايشتر بيا! به نزديك كاخ درخشانی بيا كه گيلگمش - پهلوان كامل - در آن‌جاست. گيلگمش زورمند، چونان نرگاو وحشی با قدرتی تمام فرمان می‌راند. در ميان تمامی مردم، همتای او كس نيست.»

زن چنين می‌گفت. و او از شنيدن آواز دهان وی بهره بود. انكيدو با او، با كنيزك ايشتر، می‌گويد:

    ای جفت من، برخيز! مرا به خانه مقدس اَنو و ايشتر ببر؛ آن‌جا كه گيل‌گمش - پهلوان كامل - مسكن دارد؛ آن‌جا كه او آن نر گاو وحشی - به نيرومندی بر آدميان فرمان می‌راند... می‌خواهم او را به همآوردی طلب كنم. می‌خواهم آن زورمند را به آواز بلند بخوانم. در ميان حصارهای اوروك می‌خواهم كه فرياد برآورم: «من خود به زورمندی از همه كسان برترم! ... اين‌چنين به شهر در می‌آيم و سرنوشت او باز می‌گردانم. من زاده دشتم و نيرو در قعر اندام‌های من است. می‌بايد به چشمان خود ببينی تا چه می‌كنم. من از پيش بر آن‌چه خواهد شد آگاهم!»

زن و انكيدو از حصار شهر به درون می‌آيند و گام‌زنان از دروازه می‌گذرند. در معبرها فرش‌های رنگين گسترده است. مردمان با جامه‌های سپيد و نوارها كه به گرد سر بسته‌اند، در گردشند. چنگ‌ها به مانند روز، جشنی هست. دختركان رقصان و پايكوبان می‌گذرند، و نعمت زندگی در قعر اندام آنان است. با غريو و هلهله، پهلوانان خود را از خلوتگاه‌شان بيرون می‌كنند.

زن پيشاپيش به جانب پرستشگاه ايشتر گام برمی دارد. از لباسخانه‌ی مقدس جامه بزمی می‌ستاند. انكيدو را به جامه مجلل می‌آرايد. از نان و شراب محراب پرستشگاه، نيرويش می‌دهد. زن پارسائی به نزديك او می‌آيد و با وی از سرنوشت وی چنين می‌گويد:

    «ای انكيدو! باشد كه ترا خدايان بزرگ عمری زياده بخشند! می‌خواهم تا گيل‌گمش را به تو باز نمايم: مردی كه از هر سختی شادتر می‌شود... تو می‌بايد تا در او، در چهره‌ی او، نظر كنی. چشمان او به مانند خورشيد می‌درخشد. بالای بلندش را عضلانی از آهن برافراشته است. جسمش قدرت‌های گران را در بند می‌دارد. نه به شب خستگی می‌شناسد، نه به روز. به مانند ادد[۹] - خدای تندرو و آذرخش - هراس می‌آورد. شَمَش[۱٠] - خدای آفتاب - دوستار اوست.

    ئه‌آ[۱۱] - خدای لجه‌های ژرف - دانايش می‌كند. خدايان سه‌گانه، او را به پادشايی برگزيده، خردش را تيزتر ساخته‌اند... از آن پيش‌تر كه از كوهستان فرود آيی و به صحرا آشكاره شوی، گيل‌گمش در خيال خويش ترا باز دانسته بود:

    در اوروك، نقش رويائی بر او نمايان شد. برخاست و با مادر خويش چنين حكايت كرد: «مادر! شب‌هنگام خوابی بس شگفت ديده‌ام: ستارگان را ديدم كه در آسمان بودند، و آن‌گاه چون جنگاوران درخشانی بر من فرو ريختند. پس ديدم آن سپاه، يكی مرد بيش نيست. و چندان كه به بركندن وی كوشيده‌ام، از سنگينی كه داشت، بر او برنيامدم. بسيار كوشيدم تا از زمينش بركنم، اما به جنباندن او پيروز نمی‌بودم. و مردم اوروك بر اين ماجرا می‌نگريستند. و نفوس اوروك در برابر او فرو می‌آمدند و بر پايش بوسه می‌زدند...

    پس تو او را به فرزندی پذيره شدی و به برادری در كنار من جای دادی.»

پس ری‌شت[۱٢] - خاتون مادر - كه خواب‌گزاری می‌داند، با پسر - با پادشاه اوروك - چنين گفت:

    «اين كه ستارگان را ديدی كه در آسمان بود؛ اين كه سپاه ئنو به هيأت يكی مرد جنگی بر تو فرو ريخت و تو به بركندن او كوشا شدی و از سنگينی كه داشت بر او برنيامدی و بسيار كوشيدی تا از زمينش بركنی و به جنباندن او پيروز نبودی، و خود را بدان‌گونه كه برزنی بفشاری بر او می‌فشردی و او را به پای من افكندی و من او را به فرزندی پذيره شدم تعبيری و او را به پای من افكندی و من او را به فرزندی پذيره شدم تعبيری بدين‌گونه دارد: زورمندی خواهد آمد كه قوت او برابر با سپاهی از جنگاوران است. و تو را به پيكار طلب می‌كند. دست تو بالای دست اوست. - پس به پای من خواهد اوفتاد، و من او را به فرزندی پذيره می‌شوم. او با تو برادر می‌شود. او در معركه ياور تو، يار تو می‌شود».

ای انكيدو، نگاه كن! رويای گيل گمش پادشاه اوروك - بدين‌گونه است. خواب‌گزاری خاتون مادر بدين‌گونه است.

زن پارسا، زن پيشگو چنين گفت، و انكيدو، از پرستشگاه محتشم ايشتر بيرون شد.


[] يادداشت‌ها


يادداشت ۱: اين مقاله برای دانش‌نامه‌ی آريانا توسط مهدیزاده کابلی بازنویسی و ارسال شده است.


[] پی‌نوشت‌ها

[۱]- Gilgamesh = پهلوان اول داستان
[٢]- Anu = پدر ايشتر و خدای آسمان
[٣]- Aruru = الهه‌ی قالب‌پرداز
[۴]- Mardok = (مردوخ)، خدای شهر
[۵]- Enkidu = پهلوان دوم داستان
[٦]- Ninib = خدای پرخاشگر جنگ
[٧]- Sumukan = خدای کشتزارها و گله‌ها
[٨]- Ishtar = الهه‌ی عشق
[۹]- Adad = خدای رعد و برق
[۱٠]- Shamash = خدای آفتاب
[۱۱]- Aya = معشوقه‌ی شمس
[۱٢]- Rishat = مادر گیلگمش


[] جُستارهای وابسته




[] سرچشمه‌ها

گیلگمش، کهن‌ترین حماسه‌ی بشری، مترجم لوحه‌های ميخی: جورج اسميت، ترجمه به آلمانی: گئورگ بورکهارت، ترجمه به‌فارسی: دکتر داوود منشی‌زاده، تهران: نشر اختران، چاپ اول - ۱٣٨٣ خ.