جستجو آ ا ب پ ت ث ج چ ح
خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ظ
ع غ ف ق ک گ ل م ن و ه ی

۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

حماسه­ی گیلگمش (لوح يازدهم)

مترجم لوحه‌های ميخی: جورج اسميت، ترجمه به آلمانی: گئورگ بورکهارت، ترجمه به فارسی: دکتر داوود منشی‌زاده

حماسه­ی گیلگمش

(لوح يازدهم)


فهرست مندرجات

[لوح دهم][لوح دوازدهم]



[] لوح يازدهم

    سيدوريسابيتو، خاتون فرزانه، نگهبان درخت زندگی، تنها، در بلنديئی بر ساحل دريا خانه دارد. در آنجا نشسته است و دروازه باغ خدايان را پاس می‌دارد. بندی سخت در ميانگاه بسته، تنش در جامهئی بلند بپوشيده است.

    او- گيل گمش- همه جا جويای اوست، تا آن گاه كه به جانب دروازه گام می‌نهد. پوست جانوران وحشتی به تن پوشيده، بالايش به خدايان می‌ماند. درد در جان اوست. چنانچون سرگشتگان راه‌های دور به چشم می‌آيد.

    سيدوريسابيتو، در دوردست‌ها نظاره می‌كند. او با خود در گفت و گوست. با خود بدين گونه انديشه می‌كند:«آيا كسی در آن جا است كه به باغ خدايان می‌خواهد درآيد؟... با گام‌های چنين تند آيا از پی كدامين مقصود كوشا است!»

    پس چون از نزديك در او- در گيل گمش- بديد، دروازه را ببست، در فراز كرد و كلون گران را به پشت دركشيد.

    گيل گمش سر آن نداشت كه از ورود به دروازه چشم بپوشد: دست برآورد و تيزه بر دروازه نهاد.

    پس گيل گمش با او- با سيدوريسابيتو، خاتون نگهبان- چنين گفت:

    «- سابيتو! چه ديدی كه در به روی من می‌بندي؟ دروازه را می‌بندی و كلون گران را به پشت در می‌كشي؛ مرا آن گستاخی هست كه دروازه را يكسر، از بن براندازم و كلون گران را يكسره درهم شكنم!»

    سابيتو دروازه را باز می‌گشايد. و با او- با گيل گمش- در مدخل باغ سخن می‌گويد:«- چرا رخان تو اينچنين بپژمرده، چرا پيشانی تو بدين تيرگی است؟ چرا روان تو اين گونه آشفته، بالای تو اين سان خميده است؟ چرا درد در جان تو خانه گرفته؟... چنان چون سرگشتگان راه‌های دور به چشم می‌رسی. از توفان و باد و آفتاب برتافته ای. رخان تو از تابش نيمروزی سوخته است... از راه‌های دور، از دشت‌های دور بدينجا شتاب چرا كرده ئي؟»

    و گيل گمش با او- با سيدوريسابيتو- چنين می‌گويد:

    «- رخانم چگونه پژمرده نباشد و پيشانی مرا چين تيرگی چگونه فرو نپوشد! چگونه روان من آشفته نباشد و بالايم چگونه خميده نباشد! چگونه درد در جان من منزل نگزيند! چگونه چونان سرگشتگان راه‌های دور به چشم درنيايم! رخان من چگونه از توفان و باد و آفتاب و از تابش نيمروزی برنتابد! چگونه از راه‌های دور، از دشت‌های دور بدينجا نشتابم!...

    برادر خرد من، پلنگ دشت، انكيدو، رفيق جوان من كه خود از چيزی دريغ نكرد تا از كوه سدر به فراز برشديم، تا نر گاو آسمان را گرفته به خون در كشيديم، تا خومبهبه- آن را كه در جنگل مقدس سدر خانه داشت- به خاك افكنديم، تا شيران را در تنگنای دره‌های كوهستان كشتيم، همدم من كه در همه سختی‌ها و خطرها انباز من بود، انكيدو كه من دوست می‌داشتم، كه من بسيار دوست می‌داشتم- بهره آدمی بدو رسيد...

    من روزان و شبان دراز بر او گريستم و او را، به خانه خاك اندر گذاشتم.

    من او را انتظار می‌كشيدم. و چنين می‌پنداشتم كه همدم من بايد تا به خروش من از خواب برآيد. هفت روز و شب، هم در آنجای افتاده بود، تا كرم در او افتاد. من زندگی را جستم بی آنكه بازيابم. از اين روی چونان راهزنان وحشتی به دشت‌ها گريختم... مرا تقدير رفيق من سخت گران افتاده است.

    چگونه می‌توانم خاموش بمانم! چگونه می‌توانم فرياد بركشم! رفيق من كه من دوست می‌دارم غبار زمين شده. انكيدو رفيق من خاك شده... آيا من نيز نمی‌بايد تا به آرامش افتم و ديگر تابه ابد برنخيزم؟... اكنون، سابيتو! من در تو نظر می‌كنم تا به مرگی كه از آن به وحشتم درننگرم»

    پس سابيتو با او- با گيل گمش- چنين می‌گويد:

    «- گيل گمش، آهنگ كجا داري؟ زندگی را كه در خواه تست بازنمی يابی ... خدايان كه آدميان را آفريدند، مرگ را بهره ايشان كردند و جاودانگی را از آن خويش...

    از اين روی، گيل گمش! از نوشيدن و خوردن، از تن انباشتن و عمر به شادی گذاشتن، حالی بس مكن! همه روزی را جشنی كن! روزان و شبان را همه به چنگ و نای و به رقص، شادان می‌باش! جامه‌های پاك به تن كن! سر خود را بشوی و به روغن خوشبو بيندای و تن را به آب تازه صفائی بده! از ديدار فرزندانی كه دست ترا به دست گيرند بهره می‌گير! در آغوش زنان، شادمانه باش. به اوروك بازگرد، به شهر خويش كه در آن پادشائی، ستوده خلق؛ كه در آن پهلواني!»

    و گيل گمش با او- با سابيتو- چنين می‌گويد:
    «- پس، سابيتو! راه منزلگاه ئوتنهپيشتيم را با من بنماي! مرا به او، به جانب او رهنمون شو!... با من بازگوی تا چگونه به نزديك وی می‌توانم رفت... اگر از دريا می‌بايدم گذشت، تا راه دريا پيش گيرم؛ ورنه همچنان از جانب دشت بخواهم رفت.»

    و سابيتو با او- با گيش گمش- می‌گويد:

    «- هيچ گداری در اين دريا نيست كه كسی از آن به سلامت بتواند گذشت، كه كسی از آن به كنار بتواند رسيد. از بسی روزگاران پيش تر از زمان، تا بدين گاه، هيچ كس پديد نيامده است كه ازين دريا بتواند برگذشت. به جز شهمش زورمند، خدای سوزان آفتاب، كيست كه از آن برگذرد؟
    برگذشتن از دريای خروشان سخت دشوار است و راهی كه به جانب آب‌های مرگ می‌كشد، راهی تابسوز و توانفرساست... گيل گمش! چه گونه می‌خواهی از اين آب برگذری و بر ساحل آن سوی پانهي؟ يا خود چندانكه از آن برگذشتی به آب‌های مرگ رسيدی، با آب‌های مرگ چه خواهی كرد؟.... با اين همه، آنك اورشهنبی، كشتيبان ئوتپيشتيم است؛ هم در آنجای كه صندوق‌های سنگ برنهاده... ساعتی نمی‌گذرد تا از برای فراهم آوردن گياه و ميوه به جنگل رفته است. او را بازياب.
    تا خود اگر چنان شد كه باوی از دريا بگذری، برگذری ورنه بدين جای باز گردی.»

    و گيل گمش اين سخنان را می‌شنيد.

    پس گيل گمش تبر برداشت و افراز جنگ بر كمر بست. ورو در راه نهاد و جانب دريا كنار پيش گرفت. و از شيب راه فرود آمد. و دروازه باغ، چنان چون زوبينی ميان نگهبان و او فرو افتاد.
    گيل گمش به دور دست نظر می‌كند. و نگاهش بر زورقی می‌ايستد بر دهانه رودبار. پس گام‌های او بدان جانب روانه می‌شوند، به جانب كشتی ئوتنهپيشتيم. و چشمان وی كشتيبان را می‌جويند تا او را به سلامت از دريا بگذراند. تا او را از آب‌های مرگ به سلامت بگذراند.


    گيل گمش به رودبار دريا می‌رسد. اينك در آنجای ايستاده است. و كشتی، هم در آنجاست.

    پس گيل گمش بر دريا كنار به هر سوئی می‌دود و كشتيبان را باز نمی‌يابد. تنها صندوق‌های پر از سنگ بر ساحل درياست.

    پس گيل گمش به جانب جنگل شتاب می‌كند و كشتيبان را به بانگ بلند آواز می‌دهد:

    «- كشتيبان! ترا می‌جويم! مرا از دريا بدان جانب دريا ببر! مرا از آب‌های مرگ بدان سوها ببر!»

    به بانگ بلند آواز می‌دهد و جوابی به جانب او باز نمی‌آيد. پس گيل گمش به جانب صندوق‌ها باز می‌آيد، و به خشم، آن همه را درهم می‌شكند.

    آنگاه، ديگر باره به جانب جنگل باز می‌گردد. اينك اورشهنبی است.

    چشمان او اوشهنبی را باز می‌بينند و گام‌های او به جانب اورشهنبی روانه می‌شوند.
    اورشهنبی با او- با گيل گمش- می‌گويد:«- نام خود را به زبان آر. نام خود را با من بگوي!... من خود، اورشهنبی كشتيبان ئوتنهپيشتيمدورم.»

    و گيل گمش با او- با اورشهنبی چنين می‌گويد:«- نام من گيل گمش است. از كوهساران ئنو بدين جای آمده ام. راهی بس دراز، راه شهمش را در نوشته ام... اينك، اورشهنبي! نگاه چشمان من بر تو افتادند. بگذار تا در ئوتنهپيشتيم دور نظر كنم.»

    و اورشهنبی با گيل گمش چنين می‌گويد:«- چرا رخان تو اينچنين بپژمرده، چرل پيشانی تو بدين تيرگی است؟ چرا درد در جان تو خانه گرفته؟... چنان چون سرگشتگان راه‌های دور به چشم می‌رسی. از توفان و باد و آفتاب برتافته ای. رخان تو از تابش نيمروزی سوخته است... از راه‌های دور، از دشت‌های دور بدينجا شتاب چرا كردهئي؟»

    و گيل گمش با او- با اورشهنبی، با كشتيبان- چنين می‌گويد:

    «- رخانم چگونه پژمرده نباشد و پيشانی مرا چين تيرگی چگونه فرو نپوشد! چه گونه روان من آشفته نباشد و بالايم چگونه خميده نباشد! چه گونه درد در جان من منزل نگزيند! چگونه چونان سرگشتگان راه‌های دور به چشم درنيايم! رخان من چه گونه از توفان و باد و آفتاب و از تابش نيمروزی برنتابد؟

    چه گونه از راه‌های دور، از دشت‌های دور بدين جا نشتابم؟... برادر خرد من، پلنگ دشت، انكيدو، رفيق جوان من كه خود از چيزی دريغ نكرد تا از كوه سدر به فراز برشديم، تا گاو آسمان را گرفته به خون دركشيديم، تا خومبهبه- آن را كه در جنگل مقدس سدر خانه داشت- به خاك افكنديم،تا شير آن را در تنگناب دره‌های كوهستانن كشتيم،- همدم من كه در همه سختی‌ها و خطرها انباز من بود، انكيدو كه من دوست می‌داشتم، كه من بسيار دوست می‌داشتم- بهره آدمی بدو رسيد. شش روز و شبان بر او گريستم و در خاكش نگذاشتم. تا بدان زمان كه كرم در او افتاد. من مرگ را باز دانستم، و هراس از مرگ را آموختم. از اين روی به دشت‌ها گريختم...
    مرا تقدير رفيق من سخت گران افتاده است. از اين روی از دور دست‌ها بدينجای شتاب كرده ام و راهی بس دراز به پشت سر نهاده... چه گونه می‌توانم خاموش بمانم؟ چه گونه می‌توانم فرياد بركشتم؟ رفيق من كه من دوست می‌دارم غبار زمين شده. انكيدو رفيق من خاك شده... آيا من نيز نمی‌بايد تا به آرامش افتم و ديگر تا به ابد برنخيزم؟»

    و گيل گمش با او- با اورشهنبی، با كشتيبان- می‌گويد:«- پس، اورشهنبي! چه گونه به نزديك ئوتنهپيشتيم توانم رفت؟ مرا به او، به جانب او رهنمون شو!... با من بازگوی تا چه گونه بدو می‌توانم رسيد... اگر از دريا می‌توانم گذشت، تا بگذرم، ورنه، هم از دشت بخواهم رفت.»

    و اورشهنبی با او- با گيل گمش- می‌گويد:«- دستان تو، گيل گمش، ترا نگذاشتند تا به ساحل ديگر رسی... آنك، صندوق هی سنگ را بشكسته ای و دست خويش، بر گذشتن از تالاب دريای مرگ را ناممكن كرده ای... صندوق‌های سنگ، شكسته اند و ديگر ترا بدان سوها، به جانب آبخست زندگی نمی‌توانم برد... اكنون برخيز، گيل گمش! تبر از كنار خود بردار، به جنگل درون شو، يكصد و بيست درخت بينداز چنانكه بلندی هر يك شست ارش باشد... آن گونه درخت‌ها بينداز، سر هر يك به تبر تيزكن به پيش من آر!»

    پس گيل گمش تبر از كنار خود برداشت. به جانب جنگل شتاب كرد.

    يكصد و بيست درخت بلند بر زمين افكند، چنانكه بلندی هر يك شست ارش بود. سر هر يك به تبر تيز كرد و به نزديك كشتيبان آورد.

    پس به كشتی درنشستند و تيرها به كشتی درنهادند. كشتی را در آب پيش بردند و با بادبان‌ها، در دل دريا شتاب كردند. می‌بايد كه چهل روز و پنج روز بر آب دريا بگذرند.
    اينك نخستين روز و ديگر روز و سوم روز بر گذشته است و اورشهنبی به تالاب دريای مرگ می‌رسد.

    و اورشهنبی با او- با گيل گمش می‌گويد:

    «-از آن تيرها يكی را، به تبر، سخت در كف دريا بكوب! می‌بايد بپرهيزی تا از آب مرگ به دستت نرسد، ورنه در جای بخواهی مرد!... اكنون تير ديگری بردار، و آن را سخت در كف دريا بكوب!... سومين را، گيل گمش، سومين را بكوب!
    - چارمين را، گيل گمش، چارمين را بكوب!
    - پنجمين را، گيل گمش، پنجمين را بكوب!
    - ششمين را، گيل گمش، ششمين را بكوب!
    - هفتمين را، گيل گمش، هفتمين را بكوب!
    - هشتمين را، گيل گمش، هشمين را بكوب!
    - نهجمين را، گيل گمش، نهمين را بكوب!
    - دهمين را، گيل گمش، دهمين را بكوب!
    - يازدهمين را، گيل گمش، يازدهمين را بكوب!
    - دوازدهمين را، گيل گمش، دوازدهمين را بكوب!-».

    و همچنان... تا گيل گمش يكصد و بيست تير بركف تالاب دريای مرگ بكوفت.

    آنك گيل گمش بند از ميان باز می‌گشايد، پوست شير از شانه به زير می‌افنكد و به دستی توانمند، ديرك كشتی را از جای برمی كند...

    ئوتنهپيشتيم در دور دست‌ها نظر می‌كند و با خود، در كنگاش با خود، چنين می‌گويد:«- صندوق‌های سنگ كشتی، ناپيدا چراست؟ و چگونه بيگانهئی كه منش رخصت نداده ام به كشتی درنشسته است؟... آن كه می‌آيد، از تبار آدمی نمی‌تواند بود. من بدو درمی نگرم: خود مگر نه آدميی است؟ من بدو درمی نگرم: خود مگر نه خدائی است؟ آنك، سراپا به من ماننده است. با دستان زورمند، تيرها را در آب‌های مرگ فرو می‌كوبد تا صندوق‌های سنگ را جانشين شوند؛ هم آن صندوق‌ها كه اورشهنبی، بايد كه به هنگام عبور از آب‌های مرگ، به آب اندر افكند... اكنون كشتی به سلامت از كنار تيرها می‌گذرد و ديری نمانده است تا خود به كنار جزيره در رسند.

    اما تيرها به آخر رسيد؛ آنك مرد بيگانه دگل را از جای برآورد و با تبر به دو نيمه كرد. پس هر دو نيم را به آب اندر بكوفت، و كشتی با فشاری سخت، با فشار آخرين، به ساحل رسيد»

    ئوتنهپيشتيم از خانه به زير می‌آيد و به جانب بيگانه شتاب می‌كند. و ئوتنهپيشتيم با او- با گيل گمش- چنين می‌گويد:«- نام خود را به زبان آر، نام خود را با من بگوي!... من خود ئوتنهپيشتيم ام: آن كه زندگی را بازيافته!»

    و گيل گمش با او- با ئوتنهپيشتيم آمرزيد همچنين می‌گويد:«- نام من گيل گمش است. از كوهساران ئنو بدين جای آمده ام. راهی بس دراز، راه شهمش را در نوشته ام... اينك، ئوتنهپيشتيم، نگاه چشمان من سرانجام بر تو افتادند.»

    ئوتنهپيشتيم با او- با گيل گمش- چنين می‌گويد:«- چرا رخان تو اينچنين بپژمرده، چرا پيشانی تو بدين تيرگی است؟ چرا روان تو اين گونه آشفته، بالای تو اين سان خميده است؟ چرا درد در جان تو خانه گرفته؟... چنان چون سرگشتگان راه‌های دور به چشم می‌رسی. از توفان و باد و آفتاب برتافته ای. رخان تو از تابش نيمروزی سوخته است...

    از راه‌های دور، از دشت‌های دور بدينجا شتاب چرا كرده ئي؟»

    و گيل گمش با او- با ئوتنهپيشتيم دور می‌گويد:

    «- رخانم چگونه پژمرده نباشد و پيشانی مرا چين تيرگی چگونه فرو نپوشد! چه گونه روان من آشفته نباشد و بالايم چگونه خميده نباشد! چه گونه درد در جان من منزل نگزيند! چگونه چونان سرگشتگان راه‌های دور به چشم درنيايم! رخان من چه گونه از توفان و باد و آفتاب و از تابش نيمروزی برنتابد؟ چه گونه از راه‌های دور، از دشت‌های دور بدين جا نشتابم؟... برادر خرد من، پلنگ دشت، انكيدو، رفيق جوان من كه خود از چيزی دريغ نكرد تا از كوه سدر به فراز برشديم، تا گاو آسمان را گرفته به خون دركشيديم، تا خومبهبه- آن را كه در جنگل مقدس سدر خانه داشت- به خاك افكنديم،تا شير آن را در تنگناب دره‌های كوهستانن كشتيم،- همدم من كه در همه سختی‌ها و خطرها انباز من بود، انكيدو كه من دوست می‌داشتم، كه من بسيار دوست می‌داشتم- بهره آدمی بدو رسيد. شش روز و شبان بر او گريستم و در خاكش نگذاشتم. تا بدان زمان كه كرم در او افتاد. من مرگ را باز دانستم، و هراس از مرگ را آموختم. از اين روی به دشت‌ها گريختم... مرا تقدير رفيق من سخت گران افتاده است. از اين روی از دور دست‌ها بدينجای شتاب كرده ام و راهی بس دراز به پشت سر نهاده... چه گونه می‌توانم خاموش بمانم؟ چه گونه می‌توانم فرياد بركشتم؟ رفيق من كه من دوست می‌دارم غبار زمين شده. انكيدو رفيق من خاك شده... آيا من نيز نمی‌بايد تا به آرامش افتم و ديگر تا به ابد برنخيزم؟»

    و گيل گمش با او- با ئوتنهپيشتيم- می‌گويد:

    «- من چنان انديشيدم كه می‌خواهم به نزديك ئوتنهپيشتيم روم، ئوتنهپيشتيم دور، هم آن آمرزيده نيكوبخت كه زندگی را بازيافته... از اين روی بيرون آمدم، و به سرزمين‌ها سرگشته شدم. از اين روز از كوهسارانی برگذشتم كه برگذشتن از آن همه سخت دشوار است. از اين روی از رودبارها و درياها برگذشتم. نه به خرسندی از بخت نيكو سيراب شدم، كه از رنج بسی نوشيدم. خوردنی‌های من همه درد بود. پيش از آن كه به سيدوريسابيتو رسم، جامه‌های من فرو ريخت. می‌بايست پرنده آسمان را به زير افكنم، بزكوهی و غزال و گوزن را به خون كشم و از ايشان خورش كنم. نيزه من می‌بايست تا شير و پلنگ و سگان صحرائی را به خون كشد، و پوست ايشان تن پوش من باشد... باشد كه شياطين مرگ قفل بر دوازه‌های خود زنند؛ باشد كه دروازه‌ها را به قير و سنگ برآوردند. می‌خواهم كه شياطين مرگ را به نابودی بكشانم تا جشن ايشان ازين بيش نپايد!... ئوتنهپيشتيم! زندگی را به من آشنا كن؛ تو زندگی را باز دانسته ای.»

    و ئوتنهپيشتيم با او- با گيل گمش- می‌گويد:

    «- خشم را از خود دور كن! خدايان و آدميان، هر يكی را نصيبی هست... مادر و پدرت، ترا به هيأت آدميان در وجود آورده اند، گو دو پاره از سه پاره وجود تو خدايانه باد... يك پاره وجود تو آدمی است، و ترا به جانب تقدير آدميان می‌كشاند. جاودانگی، بهره آدميان نيست. مرگ هراس انگيز، غايت هر زندگی است... خانه را آيا جاودانه پی می‌افكنيم، يا پيمان را جاودانه می‌بنديم؟ برادران آيا ميراث پدر را جاودانه بخش ميكنند؟ آدمی آيا جاودانه از نشاط توليد برخوردار می‌ماند؟ رودبار آيا به هر روزی طفيان ميكند؟ و خاك زمين را در خود ميدارد؟ مرغ كولی لو و مرغ كريپپا آيا در بهاری جاودانه به سر می‌برند و چشمان ايشان جاودانه در آفتاب می‌نگرد؟... از آغاز زمان،دوامی در ميان نبوده است. نه مگر خفتگان و مردگان به يكديگر ماننده اند؟ نه مگر بر آن هر دو، از مرگ، اثری هست؟... هم در آن هنگام كه آفتاب، نوزادهئی را درودی می‌فرستد، همه توم خداوند سرنوشت، و ئنوننهكي- ارواح بزرگ توانمند- گرد می‌آيند و او را هر آنچه نصيب است می‌دهند. زندگی و مرگ آدمی را ايشانند كه تقدير می‌كنند... روزهای زندگی را به شماره می‌دهند، اما روزهای مرگ را بر نمی‌شمرند!»


[۱]
[٢]
[٣]
[۴]
[۵]
[٦]
[٧]
[٨]
[۹]
[۱٠]

[۱۱]
[۱٢]
[۱٣]
[۱۴]
[۱۵]
[۱٦]
[۱٧]
[۱٨]
[۱۹]
[٢٠]

[٢۱]
[٢٢]
[٢٣]
[٢۴]
[٢۵]
[٢٦]
[٢٧]
[٢٨]
[٢۹]
[٣٠]
[٣۱]
[٣٢]
[٣٣]
[٣۴]
[٣۵]
[٣٦]
[٣٧]
[٣٨]
[٣۹]
[۴٠]
[۴۱]
[۴٢]
[۴٣]
[۴۴]

[] يادداشت‌ها

يادداشت ۱: اين مقاله برای دانش‌نامه‌ی آريانا توسط برشتۀ تحرير درآمده است.



[] پی‌نوشت‌ها

[۱]-
[۲]-
[۳]-
[۴]-
[۵]-
[۶]-
[٧]-
[۸]-
[۹]-
[۱٠]-
[۱۱]-
[۱۲]-
[۱۳]-
[۱۴]-
[۱۵]-
[۱۶]-
[۱٧]-
[۱۸]-
[۱۹]-
[٢٠]-
[٢۱]-
[٢۲]-
[٢۳]-
[٢۴]-
[٢۵]-
[٢۶]-
[٢٧]-
[٢۸]-
[٢۹]-
[۳٠]-
[۳۱]-
[۳۲]-
[۳۳]-
[۳۴]-
[۳۵]-
[۳۶]-
[۳٧]-
[۳۸]-
[۳۹]-
[۴٠]-
[۴۱]-
[۴۲]-
[۴۳]-
[۴۴]-
[۴۵]-
[۴۶]-
[۴٧]-
[۴۸]-
[۴۹]-



[] جُستارهای وابسته







[] سرچشمه‌ها




[برگشت به بالا] [گفت و گو و نظر کاربران در بارهٔ مقاله]