جستجو آ ا ب پ ت ث ج چ ح
خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ظ
ع غ ف ق ک گ ل م ن و ه ی

۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

حماسه­ی گیلگمش (لوح نهم)

مترجم لوحه‌های ميخی: جورج اسميت، ترجمه به آلمانی: گئورگ بورکهارت، ترجمه به فارسی: دکتر داوود منشی‌زاده

حماسه­ی گیلگمش

(لوح نهم)


فهرست مندرجات

[لوح هشتم][لوح دهم]



[] لوح نهم

    گيل گمش بر انكيدو تلخ می‌گريد و از پهنه صحرا به شتاب می‌گذرد. او- گيل گمش- با خود چنين انديشه می‌كند:«- آيا من نيز چون انكيدو بنخواهم مرد؟... درد قلب مرا شوريده؛ وحشت مرگ جان مرا انباشته است... اكنون بر پهنه دشت‌ها شتابانم. پای در راهی نهاده ام كه مرا به نزديك اوتنه پيش تيم می‌برد،- آن كه حيات جاويد يافته است. – و می‌شتابم تا به نزديك او رسم... شبانه به تنگه كوه رسيدم.

    شيران را ديدم و از ايشان بر جان خود بهراسيدم. به استغاثه، سر به جانب آسمان برداشتم؛ و اينك دعاهای من است به درگاه سين- الهه ماه-، و به درگاه نين ئوروم- خاتون برج زندگي- آن كه در ميان خدايان تابنده است:«- زندگی مرا از گزندها نگهدار باشيد!»»

    گيل گمش درمانده و خسته بر فرش زمين برآسود. و شبانگاه، نقش خوابی بر او آشكار شد. پس به خواب چنان ديد كه شير بچه ئي، سرشار از شادی‌های حيات، به بازی در جست و خيز است...

    او- گيل گمش- تبرزين از كنار خود برداشت. و بازو برافراشت، و تيغ از كمربند بركشيد صخره نوك تيزی به زوبين ماننده، در فاصله ميان ايشان فرو افتاد و شكافی عظيم در خاك پديد كرد. و او- گيل گمش- در آن مغاك فروشد.

    پس گيل گمش وحشتزده برخاست، و از آنجای كه بود، فراتر رفت.

    ديگر روز، چندان كه نخستين سپيده صبح درخشيد، او- گيل گمش- رو در روی خويش به بالا نظاره كرد. و رو در روی خويشتن كوهساری ديد بس عظيم. و آن كوهساری است كه مشو می‌خوانندش و آن، دو تيزه است كه بار آسمان را همی كشد. و در فراخنای ميان آن هر دو تيزه، كمانه دروازه خورشيد است.

    و خورشيد، هم از آن جاست كه بيرون می‌آيد. و دو غول- نر غولی و ماده غولي- بر دروازه خورشيد كه بر آسمان می‌گشايد نگهبان اند. تن ايشان از سينه به بالا از خاك بيرون است و از سينه به پائين ايشان كه به هيأت كژدمی است- به جهان زيرين خاك در نشسته. ديدار ايشان خوف انگيزست. از نگاه ايشان مرگ فرو می‌بارد.

    برق زشت چشم ايشان كوه‌ها را به بستر دره‌های ژرف در می‌غلتاند.

    گيل گمش در ايشان ديد و خشك زده، هم به جا كه بود، درماند. رخسار او از بسياری هراس به هم درشد. با خود هی زد و در برابر ايشان فروتنی كرد.

    كژدم نر، ماده خود را آواز داد و با او- با جفت خويش- چنين گفت:

    «- مردی كه به جانب ما می‌آيد با اندام و گوشتی همانند خدايان است! »

    و ماده وي، به پاسخ، با او- با نرينه خويش- چنين گفت:«- آری دو سوم او خدا، پاره سومش آدمی است!»

    پس كژدم نر يار خدايان را آواز می‌دهد، و با او- با گيل گمش می‌گويد: «- تو راهی بس دراز در نوشته اي، ای بيابانگرد، تا اينك به نزديك من آمده ای... از كوهسارانی بر گذشته ای كه بر گذشتن از آن سخت دشوار است... می‌خواهم بر آهنگ تو آگاهی يابم... اين جا بر بيابانگردی كرانه ئی است؛ می‌خواهم تا مقصد سفر ترا بدانم.»

    پس گيل گمش به پاسخ با او- با كژدم- چنين گفت:«- من داغ انكيدو را به دل دارم؛ من داغ انكيدو، رفيق خويش و پلنگ دشت را دارم. بهره آدمی بدو رسيد... اينك هراس مرگ در من است. از آن روی به پهنه صحرا شتافته ام... سرنوشت انكيدو بر من سنگين و دشوار افتاده است... رفيق من خاك شده. آن كه او را دوست می‌داشتم، انكيدو، رفيق من، چنان چون خاك رس اين زمين شده است...

    از آن روی از كوهساران به فراز بر شدم و به نزديك تو آمدم. انديشيدم كه به نزد نيای بزرگ خويش- به نزد اوتنهپيشتيم بخواهم رفت... او- اوتنهپيشتيم- بدانجا رسيد كه با جرگه خدايان درآمد. چندان به جست و جو برخاست تا خود زندگی جاودانه را باز يافت. من بر آن سرم كه به نزديك او روم، و او را از مرگ و زندگی بپرسم.»

    پس نرينه كژدم دهان گشود و با او- با گيل گمش- چنين گفت:«- ای گيل گمش! از آدميان هيچگاه كسی راه بر اين كوهستان نيافته است. هيچ كس در اين كوهساران پيشقدم نبوده است. اينك درهئی عميق، كه دوازده ساعت دوتائی از ميان كوه‌های آسمان می‌گذرد. تاريكی آن غليظ است.

    در راه ژرف از روشنی نشانی نيست. راه، به طلوع آفتاب می‌كشد، به غروب آفتاب باز می‌گردد. ما نگهبانان دروازه راه ژرف تاريكيم...

    پشت كوه‌ها، درياست كه سرزمين‌های خاك را دربرگرفته... از اين دره ظلمات، هيچ گاه، آدمی برنگذشته است... پشت دروازه خورشيد، منزلگاه نيای تست. سرای اوتنهپيشتيم، دور از اينجا، بر دهانه كشتی ترا بدان سوی‌ها نخواهد برد.»

    گيل گمش آواز دهان غول را می‌شنيد.

    پس گيل گمش با او- با نگهبان دروازه آفتاب- چنين گفت:«- راه من از دردها می‌گذرد. درد خوف انگيز غم، نصيب جان من است. آيا می‌بايد تا به زنگ و مويه روزگار خويش به سر كنم؟ مرا جوازی بده تا به كوهستان درآيم. تا اوتنهپيشتيم را ديدار كنم و زندگی را ازو بپرسم، چرا كه او آن را باز يافته... بگذار تا بگذرم، باشد كه من نيز زندگی را به دست آرم!»

    و كژدم با او- با گيل گمش- چنين گفت:

    «- ای گيل گمش! تو دلاوري، و قدرت‌های تو سخت عظيم است. پس برو، و به گستاخی راه را بجوی. كوهساران مشو، از همه كوهی بر پهنه زمين، برتر است. در اندرون اين كوهسار، درهئی هست ژرف و تاريك... باشد كه به سلامت از راه ژرف تاريك بگذري!- دروازه خورشيد كه ما بر آن نگهبانيم، بر تو گشوده باد!»

    و گيل گمش اين سخنان می‌شنيد.

    پس او- گيل گمش- رو در راه نهاد. او به راهی ميرود كه به طلوع آفتاب می‌كشد.

    چون دو ساعت در راه برفت، به تنگنای ظلمت رسيد. و تاريكی غليظ بود. و از روشنی به هيچ گونه نشانی نبود... آن چه را كه در پيش اوست نمی‌بيند. آنچه را كه در پشت اوست نمی‌بيند.

    پس چار ساعت دوتائی در تنگنای ظلمت برفت. و تاريكی غليظ بود. و از روشنی به هيچ گونه نشانی نبود. آن چه را كه در پيش اوست نمی‌بيند؛ آن چه را كه در پشت اوست نمی‌بيند.

    پس پنج ساعت ساعت دوتائی در تنگنای ظلمت برفت. و تاريكی غليظ بود. و از روشنی به هيچ گونه نشانی نبود. آن چه را كه در پيش اوست نمی‌بيند؛ آن چه را كه در پشت اوست نمی‌بيند.

    پس شش ساعت دوتائی در تنگنای ظلمت برفت. و تاريكی غليظ بود. و از روشنی به هيچ گونه نشانی نبود. آن چه را كه در پيش اوست نمی‌بيند؛ آن چه را كه در پشت اوست نمی‌بيند.

    پس هفت ساعت دوتائی در تنگنای ظلمت برفت. و تاريكی غليظ بود. و از روشنی به هيچ گونه نشانی نبود. آن چه را كه در پيش اوست نمی‌بيند؛ آن چه را كه در پشت اوست نمی‌بيند.

    پس هشت ساعت دوتائی در تنگنای ظلمت برفت. به بانگ بلند آواز در می‌دهد. و تاريكی غليظ بود و از روشنی به هيچگونه نشانی نبود. ظلمت نمی‌گذارد تا هر آن چه را كه در پيش روی اوست ببيند؛ تا هر آنچه را كه در پشت اوست ببيند.

    پس نه ساعت دوتائی در تنگنای ظلمت برفت. اينك جنبيدن هوا را احساس می‌كند. بالايش خميده، رخسارش به زير افتاده است. و تاريكی غليظ بود. و از روشنی به هيچگونه نشانی نبود.

    پس ده ساعت دوتائی در تنگنای ظلمت برفت. اكنون تنگنای دره به فراخی می‌گرايد و اينك، نخستين سپيده روز در برابر نگاه اوست.

    پس دوازده ساعت دوتائی پيش تر رفت. اينك روشنی است و روشنائی روز، ديگر بارش به برگرفت.

    باغ خدايان رويا روی او گسترده است. و گيل گمش در آن می‌ديد با گام‌های تند به جانب باغ خدايان برفت. ميوه‌های آن ياقوت است. و تاك، خوشه‌ها فرو آويخته. تماشای آن همه، نيكوست. اينك، درختی ديگر با بار لاجورد. و اينك ميوه‌های ديگر، بسياری ميوه‌های ديگر!... در تابش خورشيد، منظر درخشان باغ، دل انگيز است. و او- گيل گمش- دست‌های خود را به جانب شهمش، به جانب خدای سوزان آفتاب، بر ميفرازد:

    «- سرگردانی من دراز و دشوار بود. می‌بايست تا جانوران وحشی را به خون دركشم و از پوست ايشان تن پوشی كنم. و خوراك من از گوشت ايشان بود... از دروازه خورشيد رخصت ورود يافتم، و از تنگراه دره ژرف ظلمات گذشتم. اينك باغ خدايان، كه روياروی من گسترده!...

    دريای فراسوی باغ، دريای پهنه ور است. راه خانه ئوتنهپيشتيم دور را با من بنماي! كشتيبانی را كه مرا از لجه‌های مرگ تواند كه به سلامت بگذراند با من بنمای تا توانم كه از زندگی خبر گيرم!»

    و شهمش- خدای آفتاب- آواز دهان او می‌شنيد... پس در انديشه شد. و با او- با گيل گمش- چنين گفت:«- گيل گمش! به سوی كجا شتاب می‌كني؟ زندگی را كه پی گرفته ئی باز نمی‌يابي!»

    و گيل گمش با او- با شهمش بلند- می‌گويد:«- با همه شوربختی‌های غربت، از دشت‌ها گذشتم. از پس هر ستاره، ستاره ئی ديگر به خاموشی فرو شد. من اين ساليان را، همه شب‌ها بر دشت برهنه خفته ام. در راه ژرف، نه آفتاب و نه ماه بر من تافت، نه هيچ ستارهئی... بگذار ای آفتاب تا چشمان من در تو نظر كنند؛ بگذار تا روشنی زيبای تو مرا بسنده شود!- ظلمت، گذشته. ظلمت، دور است. نعمت روشنائی ديگر باره مرا فرا می‌گيرد... نه مگر هيچ ميرندهئی در چشم آفتاب نمی‌تواند ديد؟ از چه روی نمی‌بايد تا من نيز زندگی را بازجويم؛ از چه روی نمی‌بايد تا من زندگی را از برای روزان هميشه بازيابم؟»

    و شهمش آواز دهان او می‌شنيد.

    پس شهمش با او- با گيل گمش- چنين می‌گويد:«- به نزديك سيدوريسابيتو، خاتون فرزانه كوه آسمان رو. منزلگاهش در آن سوی دروازه، در آستانه باغ خدايان، بر كنار درياست. سيدوريسابيتو نگهبان درخت زندگی است... به باغی كه روياروی تو گسترده درون شو!... سيدوريسابيتو راه منزلگاه ئوتنهپيشتيم دور را با تو باز می‌تواند نمود.»

    و گيل گمش اين سخنان می‌شنيد.

    پس او- گيل گمش- رو در راه نهاد و روياروی خويش، در باغ خدايان نظاره كرد.

    سدرها در انبوهی پرشكوهند. گوهرها از همه رنگی بر درختان آويخته؛ بستر باغ را فرشی از زمرد سبز است كه با گياهان دريا می‌ماند. سنگ‌های ناياب، آنجا، به بسياری خاشاك و خار است. تخمه ميوه‌ها از ياقوت زرد است.

    و او- گيل گمش- از رفتن باز می‌ايستد.

    واو- گيل گمش- با نگاه چشمانش، به بالا، به باغ خدايان نظر می‌كند.


[۱]
[٢]
[٣]
[۴]
[۵]
[٦]
[٧]
[٨]
[۹]
[۱٠]

[۱۱]
[۱٢]
[۱٣]
[۱۴]
[۱۵]
[۱٦]
[۱٧]
[۱٨]
[۱۹]
[٢٠]

[٢۱]
[٢٢]
[٢٣]
[٢۴]
[٢۵]
[٢٦]
[٢٧]
[٢٨]
[٢۹]
[٣٠]
[٣۱]
[٣٢]
[٣٣]
[٣۴]
[٣۵]
[٣٦]
[٣٧]
[٣٨]
[٣۹]
[۴٠]
[۴۱]
[۴٢]
[۴٣]
[۴۴]

[] يادداشت‌ها

يادداشت ۱: اين مقاله برای دانش‌نامه‌ی آريانا توسط برشتۀ تحرير درآمده است.



[] پی‌نوشت‌ها

[۱]-
[۲]-
[۳]-
[۴]-
[۵]-
[۶]-
[٧]-
[۸]-
[۹]-
[۱٠]-
[۱۱]-
[۱۲]-
[۱۳]-
[۱۴]-
[۱۵]-
[۱۶]-
[۱٧]-
[۱۸]-
[۱۹]-
[٢٠]-
[٢۱]-
[٢۲]-
[٢۳]-
[٢۴]-
[٢۵]-
[٢۶]-
[٢٧]-
[٢۸]-
[٢۹]-
[۳٠]-
[۳۱]-
[۳۲]-
[۳۳]-
[۳۴]-
[۳۵]-
[۳۶]-
[۳٧]-
[۳۸]-
[۳۹]-
[۴٠]-
[۴۱]-
[۴۲]-
[۴۳]-
[۴۴]-
[۴۵]-
[۴۶]-
[۴٧]-
[۴۸]-
[۴۹]-



[] جُستارهای وابسته







[] سرچشمه‌ها




[برگشت به بالا] [گفت و گو و نظر کاربران در بارهٔ مقاله]